این اثر به معرفی زندگی و دستاوردهای پروفسور حسابی می پردازد. کتاب استاد عشق اثر ایرج حسابی می باشد.
دانلود کتاب استاد عشق
- بدون دیدگاه
- 54 بازدید
- نویسنده : ایرج حسابی
- دسته : بیوگرافی
- زبان : فارسی
- صفحات : 232
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ایرج حسابی
- دسته : بیوگرافی
- زبان : فارسی
- صفحات : 232
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب استاد عشق
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب استاد عشق
یادم می آید یک بار سر کلاس هیچ توجهی به درس استاد نداشتم. تمام فکرم به پدرم بود. پدرش شب قبل سخت کار کرده بود تا از میان برفی که در حیاط خانهشان انباشته شده بود راهی برای مادرش باز کند.
آن شب هر دو از سرما روی تخت افتادند. وقتی از مدرسه به خانه آمدم پتو را در اتاقم گذاشتم و طبق معمول به اتاق پذیرایی رفتم و در را زدم و به مادرم سلام کردم. وقتی مادرم جواب سلام من را نداد، متوجه شدم اتفاق بدی افتاده و نگران شدم.
کمی بعد متوجه شدم پدرم تب دارد. بیماری که پیش از این بارها به او مبتلا شده بود. پدرم در رختخواب دراز کشیده بود و می لرزید و مثل تنور داغ می پخت.
احساس کردم تخت به شدت تکان می خورد. با خودم گفتم «آیا واقعاً دیابت چیزی است که پدرم هر سال از آن رنج میبرد؟»
بیماری آنها شدید بود و تبهای شدید آسایش و سلامتی را از آنها سلب کرد. مادرش روی سرش مینشست و مرتب با حوله عرق پیشانیاش را پاک میکرد. مادرش پدرش را با داروهای گیاهی معالجه کرد.
گیاهان دارویی مانند بنفشه، بومادران و ترنج. این داروها را با هم مخلوط کردند و به پدرم دادند. پدرم تلخ ترین این قرص ها را مصرف کرد تا اینکه واکنش نشان داد. با کمک این داروها و درمان های خانگی، بیماری مادر و پدر به تدریج بهبود یافت.
یکی از داروهایی که برای درمان تب استفاده میشد کینین یا به فرانسوی cinchona بود که برای درمان مالاریا نیز استفاده میشد. زپتو را تا چانهاش بالا آوردند و ملحفه را دور سرش پیچیدند.
بعد از چند ساعت لرزش قطع شد و دیگر صدای دندان قروچه و قلقلک شنیده نشد. مضطرب و نگران مثل همیشه خم شدم تا به ضربان قلب پدرم گوش کنم.
با شمردن نفس هایش می توانستم بگویم پدرم حالش بهتر شده است. سپس نفس عمیقی کشیدم و با خوشحالی دعا کردم و ناگهان متوجه شدم پدرم تب دارد و دارد با خودش صحبت می کند.
پدر با صدایی غمگین تکرار کرد: «آیا معاذ السلطان واقعاً باید اجازه می داد که دو فرزند خردسالش در خارج از کشور در طول جنگ جهانی اول گرسنه بمانند، پدرم هر وقت مشکلی داشت، هر وقت که تب داشت، می لرزید؟»
این کلمات را با لحنی بسیار آرام و غمگین تکرار می کرد. می خواستم معنی این جمله، این کلمات را بفهمم، اما با توجه به شرایط پدرم نتوانستم از او بپرسم.
مادرم هرگز این راز را فراموش نکرد. او نمی خواست هیچ داستانی بگوید که به هیچ وجه با بستگان پدرش مرتبط باشد یا یکی از بستگان پدرش برای تحقیق به ما مراجعه کند.
وقتی پدرم دچار این بیماری شد، به نظر می رسید که به من، خواهرم و مادرم سرایت کرده است. ما هم احساس بیماری کردیم. روزی را به یاد می آورم که در حالت بیهوشی از خواب بیدار شدم.
به من و مادرم نگاه کردند و گفتند: حیف که سرما خوردی و نمی توانی آقای بیبس را ببوسی. پدرم به جای اینکه من را با نام اصلی ام ایرج صدا بزند، در خانه این لقب را به من داد که به معنای «آقا پسر» است.
سپس رو به مادرم کردند و گفتند: “با درمان شما، به زودی بهبود خواهید یافت.”
آنها چیزهایی را به ما گفتند که هرگز انتظارش را نداشتیم، چه به دلیل تب یا درد. به طور کلی باید بگویم که آنها مردمی بسیار مهربان و سخاوتمند بودند.
وقتی کمی حالشان بهتر شد برخاستند و در رختخواب نشستند و از این طریق سعی کردند غم و اندوه را از خانه و خانواده خود بیرون کنند. مادر همچنین برای راحتی بیشتر دخترش بالشی را پشت سر او گذاشت.
پدر سعی کرد برای تغییر فضای خانه صحبتی را آغاز کند. برای همین با صدایی آشنا به خواهرم گفتند: خواهر خندان لیوان را گرفت و به مادرش داد: «آنوش، عشقم، بیا مرا پیدا کن».
پدرم از کودکی به دلیل بیماری بدون نسخه، بینایی ضعیفی داشت و عینکش نسخه 13.5 بود. علاوه بر این ناراحتی، انگی هم داشت که باعث می شد چشمانش را نگاه کند و متأسفانه دوبینی یا دوبار دیدن اشیا.
به همین دلیل چشمان او دور بین بود. این بدان معنا بود که وقتی می خواستم بخوانم، فقط می توانستم چیزهایی را در فاصله چند سانتی متری ببینم یا فقط می توانستم با نسخه بخوانم.
وقتی پدر نسخه را دریافت کرد، نگاه خوبی به ما انداخت و لبخند مهربانی زد. سپس رو به مادرش کرد و گفت: مادرم خیلی خسته بود اما با نگرانی خود و کمک بچه ها بهبود یافت.»