این کتاب جذاب داستان زندگی دختر کوچکی را روایت می کند که در یتیم خانه بزرگ شده است. کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر می باشد.
دانلود کتاب بابا لنگ دراز
- بدون دیدگاه
- 1,285 بازدید
- نویسنده : جین وبستر
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 213 + 113
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : جین وبستر
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 213 + 113
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب بابا لنگ دراز
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب بابا لنگ دراز
روز اول هر ماه ، یک روز چشمگیر برای کسانی است که منتظرش هستند ، آنها به برگزاری آن با بردباری و شجاعت می پردازند و سپس همه چیز را فراموش می کنند . اتاقها و راهروها باید بدون لک و مبل و صندلی ها باید بدون گرد و خاک و تختخواب ها باید بدون چروک باشند . باید بیش از نود یتیم کوچک را که با یکدیگر تمیز کرد و آنان را آماده کرد ، سپس به آنها لباس های تمیز و جدید پوشانید . آویزانه هایشان را انداختند و به هرکس هر چند دقیقه یکبار خاطرآوری می کردند که وقتی یکی از مسئولین سؤالی می پرسید ، به او پاسخ دهند با عبارت ” بله آقا ” یا ” خیر آقا ” و لغت ” آقا ” را فراموش نکنند .
از آنجایی که جروشای بینوای ، پدیدار شده از همه اطفال بزرگتر بود ، همیشه وظیفه نگهداری از آنها را برعهده داشت .
بلاخره امروز چهارشنبه ، مانند ماه های قبل ، به پایان رسید و جروشا پس از ظهری سرشار از کار ، ساندویچ هایی برای مهمانان نوانخانه آماده کرده بود . او با خستگی فراوان به طبقه بالا رفت تا به وظایف روزمره اش در اتاق ناظر بر یازده کودک چهار تا هفت ساله بپردازد . جروشا بچهها را حرکت کرد ، بینی هرکدام را پاک کرد و لب هایشان را پاک کرد و آنان را به صف در سالن غذاخوری هدایت کرد تا شام خود را که از نان با کره و شیر و یک بطری کمپوت تشکیل شده بود ، بخورند . سپس با خستگی به دروازه پنجره نشست و سایه های سفید و سوخته خود را به شیشه سرد چسبانید .
از 5 صبح جروشا همچنان در حال دویدن به سمت همه جا است . نیش زبانهای رئیسه عصبانی و جدی را به دست آورده بود .
لیپت چهره ای آرام و متین داشت که در برابر کودکان موجود نمایان نمی شد . جروشا از پشت پنجره ، چمن های یخ زده جلوی عمارت را تماشا می کرد و فکر می کرد : ” تا جایی که می دانم ، مجلس امروز با موفقیت برگزار شده است . ”
آقایان امناء ، اعضای هیئت مدیره و خانم ها تمامی امور موسسه را بررسی کرده بودند ، گزارش ماهانه خوانده شده بود . سپس چای و ساندویج سرو شد و سرانجام با شتاب به خانه های خود و به سوی محیط آرام و بخاری گرم می روند تا از کار های موسسه فراموش کنند و به کودکانی که پرورش و تربیت آنها را بعهده دارند ، بپردازند .
جروشا به شوق و هیجان با توالی اتومبیل هایی که همینجور در پرورشگاه خارج می شدند نگاه می کرد ، و در ذهنش آنها را تا خانه های مجلل و باشکوهی که در کنار تپه دیده بود ، پیگیری میکرد . سپس با جرأت ، در خیالش خود را با یک پالتو خز و کلاه مخملی که با پرها تزیین شده بود در یکی از اتومبیل ها نشان شائم می کرد . با آرامش ، به شوفر گفت : ” برو به خانه . ” اما همین که به آستانه منزل بابا لنگ دراز رسید ، تخیلش دچار تغییر شد . جروشا در این منزل ، جز پرورشگاه ، هیچ خانه ای ندید و اینجا را به عنوان خانه ای برای خود نمی شناسید .
تخیل قوی جروشا باعث شده بود مادام لیپت معتقد باشد که در آینده مشکلاتی برایش پیش خواهد آمد . او در هفده سال گذشته ، هرگز به یک خانه عادی وارد نشده بود و نمی دانست که بقیه افرادی که زندگی خود را تحت حاکمیت پرورشگاه سپری می کردند ، وقت خود را چگونه سپری می کنند . صدای ” جروشا ابوت مورد نظرت را می خواهند ” از دفتر آمد . صدای دوباره ” عجله کن ” شنیده شد . این صداها باعث شدند دیلون از پلهها بالا برود . همین لحظه که به طبقهٔ فوقانی می رسید ، صدای جروشا رسید و او با نگرانی از خود پرده برداشت و از پنجره به پایین نگاه کرد و با نا امیدی پرسید : ” چه کسی با من کار دارد ؟ ”
در دفتر ، مادام لیپت بسیار عصبانی است . تامی ، یکی از دشوار ترین دانش آموزان مدرسه ، زمانی که به دفتر فراخوانده می شد ، احساس ناراحتی و تأسف می کرد . هرچند که با صدایی که بلند می کرد ، جروشا وی را به خشونت نمایان نمی کرد ، اما تامی همچنان به وی علاقه مند بود . جروشا بدون اظهار هیچ کلمه ای ، با یک خط بین ابروهایش ، نشان دهندهٔ نگرانی عمیق دلش بود . او توهم زده بود : ” آیا نان ساندویچ خوراکیِ خراب بود ؟ ” یا شاید ” آیا گلچین در كيك مشکل دار بود ؟ ” یا حتی ” آیا یکی از خانم ها سوراخ جورابی را دیده بود ؟ ” تصورات وحشت آور جروشا پایان یافت وقتی آخرین مهمان از سالن خارج شد . وقتی تنها چیزی که توجه جروشا را جلب کرد ، قامت بلند یک مرد بود که پشت او ایستاده بود . وقتی دستش را بالا برد و به یک اتومبیل اشاره کرد ، نور چراغ ها بر روی وی فروخت و سایهٔ طولانی از پایان وی به دیوار افکنده شد .
جروشا با تمام نگرانی هایش مواجه شد و در نهایت با لبخندی روبرو شد ، به نظر می رسید که مادام لیپت هم خوشحال و با نشانه های آرامی روبرو بود . جروشا صرفاً با بی قراری بر روی صندلی نشست و منتظر نشستن مادام لیپت شد . در حالی که یک اتومبیل از جلو رد شد ، مادام لیپت چشم به آن انداخت و اظهار کرد : ” آیا آقای که الان گذشت را دیدی ؟ ” جروشا گفت : ” بله ، بابا لنگ در از پشت سرش را دیدم . ” او یکی از اعضای معمول و تأثیرگذار ما بود و به مؤسسه مبالغ زیادی اهدا کرده بود . من اجازه ذکر نام او را ندارم ، به خصوص او تأکید داشته که نامش فاش نشود … چشمان جروشا گشاد و خیره شده بود ، او به عادت نداشت که دربارهٔ ویژگی های اعضای مؤسسه با رئیس پرورشگاه صحبت کند .
این آقا توجه ویژه ای به چند پسر ، از جمله شارل بنتن و هانری فریز ، نشان داده است . او هر دو را به دانشکده فرستاد و آنها با فعالیت و جدیتشان در مطالعه ، از تلاش های این آقا حمایت کرده و خود این دست اندر کاری ها را تلافی کردهاند . این آقا امیدوار به دستاورد های بیشتری است . گذشته نشان می دهد که توجه او به پسران بیشتر بوده و من هنوز نتوانسته ام توجه او را به دختران جلب کنم . اصولاً از کودکان بالای شانزده سال سرپرستی نمی کنیم . اما در مورد تو ، موافقت شده که تو را به دبیرستان فرستاد . تو با تمام کردن مدرسه در چهارده سالگی و کسب نمرات خوب ، به نحوی مستثنی هستی ، هرچند ممکن است اخلاقت همیشه قابل قبول نبوده باشد .