دانلود کتاب حاجی آقا

این کتاب جذاب و دلنشین داستان زندگی یکی از حاجیان بازاری تهران قدیم به نام ابو تراب را به تصویر می کشد . کتاب حاجی آقا اثر صادق هدایت است.

دانلود کتاب حاجی آقا

حاجی آقا طبق معمول با عصای زن در حیاط قدم زد و با نگاهی تیز به اطراف نگاه کرد و دستور داد و اعتراض خانواده را پذیرفت و ردای نازک شتری خود را از زیر تخت درآورد و به داخل راهرو رفت. از تاریکی گذشت و وارد سالن شد. بعد رفت و روی سکوی جلوی راهرو نشست
نشست
قفسه سینه اش را سپر کرد و لبه عبایش را روی پاهایش کشید. قوزک‌های مودار کیلی و پیله‌اش که از بالا تا پایین شلوارش کشیده می‌شد و به دارایی‌های چاق او می‌رسید، به طور موقت زیر پرده زنبور عسل او مخفی بود. محوطه لابی پاک شده و تمیز بود، ولی چون همسایه گل و لای حوض خود را به داخل کوچه ریخته بود، بوی تند فضای لابی را پر کرده بود.
حاجی آقا به چوبش لم داده بود و با صدای بلند داد زد:
معنی! ای مراد؟ …
این حرف هنوز بر لبانش بود که مرد سن بالای خوشتیپ بسیار لاغر است
پیرمرد با عجله وارد راهرو شد و دستش را روی سینه اش گرفت و پاسخ داد:
جانم آقا دوباره کجا رفتید؟ بعد از ظهر لنگ در را باز کن
بوی خاک میده مراد در را باز کرد و با طرزی خجالتی گفت: آقا! بانو
سردرد داشت و به من گفت برو سیر بیار. – ای ابله بیچاره ! چه کسی به شما اجازه داده است؟ این همه ساله که کارگر منی نمیفهمی که فقط و فقط من باید بهت بگم چی کار کنی ؟ الان حالم بهتره
خانم میام بهتر از هر روز بود چرا نگفتم سردرد داره؟ اینها چشمان شتر است. به دقت دندونامو شمردی با این همه شکر و شیرینی و پنیر قندی که در این عمارت می خورند، انگار از این خانه روغن دریا هستند، همه با شیرینی و شکلات زندگی می کنند! برو به خانه مردم نگاه کن یک روز برای سردرد، روز دیگر برای مهمان، روز دیگرش برای فرزند که با کاغذ پول جمع نمی کند. و سرش درد می کرد
دوست داشت یک لیوان شکلات بخورد.. این زن سر دردش دائمی است .
راهی هست..
آقا! شکر نبود.
آیا دوباره از خودت جاسوسی کرده ای؟ حرف من را قبول کردی؟ شکر چطور
اینطور نیست؟ در سحرگاه یه کیسه شکر بهشون دادم الان میخ میخوان .
وقتی که کم بود مشکلی نبود ولی آخه تعدادشان زیاده که با هم رقابت دارند. بانو خاتون خدا خیرت بده! منو سیاه کرد.
هی دکتر اصلا بهبودی نداره همونطوری ثابت مونده . اصلا نمی دونم داشتانش چیه
می دانی عمری طولانی کرد، حاجی چشمانش مثل قبر گشاد شد و سرش را با ناامیدی حرکت داد: مردی که کارش را به اینجا رساند، بهتر است هر چه زودتر از شر من خلاص شود. من از صبح تا غروب زندگی می کنم، وقتی می روم داخل، باید وسایل فرزندانم مرتب کنم ، یا  دعوای زناشویی، یا مریضی بانو خاتون ! مثلاً این یک تسلی برای میان سالی من است ! خودت دقیق تر از این قضیه با خبری . چقدر برای به دست آوردن آن پسر خرج کردم، چون پسر اول بود او را به تحصیل فرستادم و پس از آن نظری هایی که دادم  او باید خانه ام را ترک کند. دیدی چه بلایی سرم اومد ؟ در امان از شر دوستان بد؛ خیلی ها آمدند. شما شاهدان، من مجبور شدم از او سلب ارث کنم: هی شرط بندی ، هی عیاشی . هیچ گنجی زیر سرم نیست. همه نگاه ها به جیب منه ، اگر سر قرقره خم بشه ، الاغ را بیاور و باقالی بر پشتش جا کن . امروز هنوز مراقب احتاج دارم . استخوان هایم هر روز پوک تر می شه ، این تومور بیضه غیر قابل کنترل است ، وضعیت بیمار این است : امروز که موهایم را مرتب کردم، یک تار مو ریخت …
مراد نگاهی به سر طاس تاس حاجی انداخت، اما گوش هایش بین کلمات نبود .
همیشه خدا از این تلاوت ها و امثال اینها می گفت .

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …