این کتاب داستان رویداد های تاریخی ایران از زمان فوت نادرشاه افشار تا پایان زندگی آغا محمدخان قاجار را به تصویر می کشد. کتاب خواجه تاجدار اثر ژان گور نویسنده فرانسوی می باشد.
دانلود کتاب خواجه تاجدار
- بدون دیدگاه
- 1,169 بازدید
- نویسنده : ژان گور
- دسته : داستان , بیوگرافی
- زبان : فارسی
- صفحات : 555 + 463
- بازنشر : دانلود کتاب
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ژان گور
- دسته : داستان , بیوگرافی
- زبان : فارسی
- صفحات : 555 + 463
- بازنشر : دانلود کتاب
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب خواجه تاجدار
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب خواجه تاجدار
دنباله دار و فرزند بدون دنباله دار
در شب 12 ربیع الثانی 1155 هجری قمری در صحرای ترکمنستان، همه مردان و زنان طایفه عشاگی باش طایفه قاجار به آسمان نگاه کردند و رنگ…
از چهره آنها ناپدید شد: آنها به دنباله دار نگاه می کردند. بچه ها به تقلید از بزرگترها به دنباله دار نگاه کردند و وقتی فهمیدند بزرگترها ترسیده اند آنها هم ترسیدند و دلیل آن را نمی دانستند.
آنها از چه چیزی می ترسند؟ یکی از مردانی که دنباله دار را تماشا می کرد سرش را به عقب برگرداند.
ورق بزن زبان ترکی می نوازد: الله واردی، الله واردی… بیا بادبادک بزن.
دیده شدن
چند دقیقه بعد پیرمردی با ریش بلند سفید از یکی از دریچه ها بیرون آمد که چوبی را در دستانش گرفته بود و در حالی که راه می رفت به آن تکیه داده بود و به مردان نیرومندی پیوست که دنباله دار را تماشا می کردند.
زن و مرد به احترام پیری خدا او را در صف رها کردند.
آنها جلو آمدند و از مردی که خدای صورتی نامیده بود خواستند بندر را ترک کند و دنباله دار را مشاهده کند:
خدای واردی این همان دنباله دار است که در جوانی دیدی؟
و تو برای ما داستانی تعریف کردی (الله واردی که با وجود کهولت سن، چشم بینا داشت، مقصر است
این همان ستاره ای است که در بیست سالگی دیدم.
به سخنان زشتی که ذکر آنها دور از ادب بود، نگاه کرد و گفت:
یکی از مردها از خدا واردی پرسید چقدر از خدا زندگی کردی؟
پیرمرد پاسخ داد: هشت سال و دوازده سال دور از خدا زندگی کردم.
نود و شش سال از عمرم گذشت.
مردم ایل آشاگا بیش که یکی از شاخه های اصلی ایل قاجار بود.
عمر را دوازده سال می پنداشتند چون حیوان عقیده است.
آنها باید هر سال یکی از آنها را نجات می دادند، بنابراین با دقت تعداد دوازده سال را شمردند.
آنها داشتند
در عین حال در میان دیگر عشایر ایران کمتر پیش آمده بود که فردی زندگی خود را به درستی محاسبه کند و گاه در محاسبه عمر اشتباه بیست ساله داشته باشد، اما در
به همین دلیل زن و مرد از زندگی خود به خوبی صحبت می کردند.
وقتی خدا واردی گفت نود و شش سال از عمرش گذشت چون هجده سال داشت
در بیست سالگی برای اولین بار آن دنباله دار را دید و همه متوجه شدند که او پیرمردی است.
او این ستاره را هفتاد و شش سال پیش دید. پیرمرد به یاد می آورد که در بیست سالگی یک دنباله دار دید.
گفت یادت باشد این ستاره ای که الان می بینی همان ستاره ای است که در بیست سالگی دیدم و اگر هزار سال هم زنده باشم جهتش را فراموش نمی کنم.
ببینید در آن زمان این ستاره دو چشم و یک دم داشت.
اخمی کرد و با چشمای کثیفش به ما نگاه کرد. یکی از زنان گفت: خدایا جواب من در میان ستارگان بی وفا تلخ خواهد شد.
و او از دست ما عصبانی است
خدا دوباره به واردی توهین کرد و به ستاره آسمان توهین کرد و گفت این ستاره فاقد انسانیت است و هر چقدر به آن احترام بگذاری برای ما دردسر می آورد.
ارسال شد.
پس به او توهین می کنم تا اینکه ترسیده یا خجالت بکشد و برود. بنابراین، مردان و زنان قبیله عاشق به سمت دنباله دار بدنام زبان می روند.
آنها برای ترساندن یا گیج کردن او در را باز کردند و مجرم ناپدید شد.
وقتی لودر فحش داد، صدایی از دریچه به گوش رسید.
از جایش بلند شد و یک نفر در را زد.
محمد حسن خان شیخ ایل عشاگی بش محسوب می شد. او موقتاً عازم بسترآباد شد و هم قبیلههایش میدانستند که برمیگردد و وقتی متوجه شدند.
شیخ طایفه برگشت و خوشحال شدند زیرا بازگشت محمد حسن خان در زمان ظهور دنباله دار مایه تسلی بود.
محمد حسن خان که دنباله دار قبل از رسیدن به بنادر آسمانی
پس از آنکه پیش از رفتن به بندر از اسب خود پیاده شد، وزن خود را دید و فهمید که حامله است و مردان و زنانی را که در مقابل بندر ایستاده بودند به دنیا خواهد آورد.
جمع شدند و متحد شدند.
محمد حسن خان در آن زمان جوانی بیست و پنج ساله بود، قد متوسط و خوش قیافه، مانند همه مردان قبیله آشاگا. ریشش را تراشید و سبیل نگه داشت.
به او اجازه داده شد بلند شود.
هنگامی که محمد حسن خان به قبیله خود پیوست، نتوانست از سفر خود به بسترآباد صحبت کند، زیرا موضوع سفر او عروج ستاره دنباله دار بود.
خسوف بسترآباد
او می دانست که همه از طلوع این ستاره می ترسند و خود محمد حسن خان نیز از طلوع این ستاره می ترسید، زیرا او نیز مانند دیگران معتقد بود که دنباله دار دنباله دار است.
فاجعه برای بشریت بیاورد.
در زندگی، قبیله آشاکا در بیابان زندگی می کردند، اسب و گوسفند پرورش می دادند، اما به کشاورزی مشغول نبودند. بلایا شامل طغیان رودخانه ها، طغیان بنادر، اسب ها و گوسفندان یا خشکسالی و از دست دادن مراتع بود. اسب و گوسفند در آنجا زندگی می کردند.
گریه و بدبختی آنها مانند طاعون مسری است.
بعد از این سه نفر از هیچ بلای دیگری مثل زلزله نترسیدند.
آنها چیزی نداشتند زیرا در بندری که خانه ها بود زندگی می کردند.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست