دانلود کتاب دارالمجانین

این کتاب داستان زندگی پسر یتیمی است که با عموی ثروتمندش زندگی می کند و دلبسته دختر عمویش می شود که همین امر باعث خشم پسر عمویش می شود حال پسر عمویش قصد دارد او را از خانه بیرون کند. کتاب دارالمجانین اثر محمدعلی جمالزاده می باشد.

دانلود کتاب دارالمجانین

بیست و چهار سال قبل در هنگام تعطیلات در فصل تابستان
یک روز به مسافرتی رفتم . قصد داشتم به مدرسه قبلی ام که در آن درس می خواندم بروم .
آقا میرزا کتابخانه دار که در خونساری زندگی می کرد در راسته حلبی‌ سازی بود .
به سراغ دوستان نخبه و قدیمی پدر خدا بیامرزم بود رفتم . او از دیدن من خوشحال شد .
او باعث شد از یک کافی شاپ باریک و تاریک که به بدی گیر کرده بود بپرم بیرون
یکی پس از دیگری برایم یک لیوان چای داغ و شیرینی سفارش داد . بین
شلوغی بازار و شلوغی که از صدای چکش های حلبی زیر زنجیر می آید
سقف های سوراخ شده همه جا را پوشانده و گوش مردم را به مدت دو ساعت کر کرده است
صدها نفر از این پیرمرد خوش قلب که سال ها است مشروب نخورده است
من واقعا از رفتگان لذت بردم .
همان موقع پیرزن چادر تمام قد سلام کرد و کیسه ای از زیر چادرش بیرون آورد و جلوی تشک میرزا محمود روی زمین گذاشت. چند کتاب و مقاله بود که قصد داشت آن ها را بفروشد . پیر زن می گفت این ها همه برای همسرم است که سال ها در بیمارستان روانی کار می کرد و سه ماه قبل از کارش اخراج شد و نانش بی دلیل خراب شد . حتی امروز هم اگر کارت خواندن بستم را دریافت نمی کردم، هرگز راضی نمی شدم و به قدرت پیش فرض ها ، وعده ها و ضرورت ها راضی نمی شدم .
این ها هم تمام دارایی من است که در دنیا برایم باقی مانده است .
من چندین جلد از پدرم دریافت کردم . آقا محمود سوال کرد همسرت کجاست ؟ او پاسخ داد : دور از جان شما از ترس قصاص دست کج به من دادند، اکنون پنجاه روز گذشته است . که باعث شد بدون هزینه و بدون مسئولیت در این شهر آواره شوم .
و نمیدانم کدام قبر سیاه کله اش را زیر خاک نهاده است . آقا میرزا آن وسایل زن بیچاره را را از این دست خرید ، نگاهی به جلد و عنوان کرد و گفت : نمی خواهم آنها را ببر پیش آقا تقی که جنب مسجد شاه دم و تشکیلاتی دارد به امید خدا که شاید خریدار او باشد .
دیدم خدا دوست نداشت پیرزن بیچاره دست خالی برگردد. در میان وسایل آن زن ، کی از کتاب هایش  را گرفتم و گفتم : « مامان ، این یکی را می گیرم ، بگو چقدر پول لازم داری » . زن بیچاره زمانی را برای سلامتی من دعا کرد و پاسخ داد : خیرش را ببینید خدا هرچی دوست داری به تو بدهد .
از این رو از میرزا محمود خواستم که مذاکره کند . فروشنده اگرچه پیر بود ، اما افتاده نبود و زودتر از حد انتظار یک پله از پله ها بالا رفت ، بله و نه. . آن را گرفتم و یک پنجه اش را در مشتش گذاشتم و منتظر ماندم تا بقیه را برگرداند . متاسفانه نه او و نه من اسکناسی نداشتیم و در دخل آقا میزرا هم هیچ پولی پیدا نمی شد . بالاخره پیرزن دفترچه را تا کرد تا معامله تمام شود .
شکر در آن پیچیده شد ، آن را از کیسه بیرون آورد و به جنازه داد و گفت : « بیا ، من به تو می دهم ، سه سکه دیگر را با خود می دهم ، گفتم مادر جانم ، چون تو هستی ، من واقعا قصد ندارم شما را نا امید کنم ، این ها را لطفا ببرید ، از خدا هم می خواهم در روز های آینده خبر های خوبی برای شوهرت باشد .

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …