این کتاب زندگی پسری به نام سعید را به تصویر می کشد که عاشق دختر دایی اش به نام لیلی می شود. کتاب دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد است.
دانلود کتاب دایی جان ناپلئون
- بدون دیدگاه
- 362 بازدید
- نویسنده : ایرج پزشکزاد
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 464
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ایرج پزشکزاد
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 464
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب دایی جان ناپلئون
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب دایی جان ناپلئون
در یک روز گرم تابستان، در حدود ساعت سه عصر ، عاشق شدم . تلخی و داغ هجران بارها من را به فکر انداخت که شاید اگر زمان دیگری بود، همه چیز متفاوت میشد. همانطور که همیشه، ما مجبور بودیم تا زیرزمین برویم و در گرمای شدید تهران به خواب برویم. آن روز، همانند هر بعد از ظهر دیگر، منتظر بودیم تا آقاجان خوابش ببرد و ما به باغ برویم. زمانی که صدای خورخور آقاجان بلند شد، من زیر شمد بیرون زدم و به ساعت دیواری نگاه کردم. بود ساعت دو و نیم بعد از ظهر و خواهر کوچولوم منتظر خوابش بود. ناچارانه، تنها به بیرون رفتم و…
در حالی که لیلی، دختر دائی جان، و برادر کوچکش، نیم ساعت در باغ منتظر ما بودند، بین خانههای ساخته شده در یک باغ بزرگ، هیچ دیواری وجود نداشت. همانطور که هر روز، زیر سایهی درخت گردو، بدون هیاهو، صحبت و بازی میکردیم. یک زمان، نگاهم به نگاه لیلی افتاد و چشمان سیاهاش به من خیره شد. نتوانستم نگاهم را از چشمانش جدا کنم. نمیدانم چقدر طول کشید که یکدفعه، مادرم با شلاق چند شاخهای در دست، ظاهر شد. لیلی و برادرش به سرعت به خانهشان فرار کردند و مادرم تهدید کنان مرا به زیر زمین فرستاد تا زیر شمعدانی. پیش از اینکه سرم به زیر شمعدان فرو برود، چشمم به ساعت دیواری افتاد، سه و ده دقیقه بعد از ظهر بود. مادرم پیش از اینکه سرش را زیر شمعدان ببرد، گفت:
بخیر گذشت که دانیت بیدار نشد، در غیر اینصورت همه ما را به تکههای کوچک میکرد. مادرم حق با خود داشت. دائی جان به شدت تعصبآمیز نسبت به دستوراتش بود. او حکم داده بود که بچهها حتی نفس هم نزنند قبل از ساعت پنج بعد از ظهر. در داخل دیوارههای باغ، ما نه تنها مجاز به خوابیدن بعد از ظهر و صدا زدن نبودیم وقتی که دانیت خواب بود، بلکه همچنین کلاغها و کبوترها هم کمتر دیده میشدند چرا که دائی جان چندین بار آنها را با تفنگ شکاری شکست داده بود. فروشندگان دورهگرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچهی ما که به نام دائی جان معروف بود عبور نمیکردند، زیرا چند بار الاغ فروش و پیاز فروش با دائی جان دعوا کرده بودند. اما آن روز، من ذهنم خیلی مشغول بود و به خاطرات دعواها و لحظات تلخ دائی جان اندازه ندادم. حتی یک لحظه هم نتوانستم از چشمان لیلی و نگاهش فارغ شوم، و به هر سو میخوردم.
من داشتم تلاش میکردم تصور کنم که چشمان تیره او را روشنتر از آنچه واقعاً میتوانستم ببینم. شب گذشته، چشمان لیلی در خواب به من نمایان شدند، اما عصر روز بعد او را ندیده بودم، با این حال بیان نگاه دلفریب وار هنوز وجود داشت. نمیدانم چه مدت گذشت که به صورت ناگهانی فکر عجیبی در ذهنم شکل گرفت: «خدا منازله! آیا ممکن است عاشق لیلی شده باشم؟» سعی کردم به این فکر بخندم، اما هیچ خندهای از من بیرون نیامد. ممکن است آدم از یک احساس احمقانه خنده نزند، اما آیا این به معنای احمقانه بودن نیست؟ واقعاً میتواند کسی به طور ناگهانی و بدون هیچ دلیلی عاشق شود؟ سعی کردم تمام دانش خودم را در مورد عشق بررسی کنم، اما متأسفانه منابع آنچنان گسترده نبودند. تا آن زمان، در حدود سیزده سال عمر، هیچ عشقی را ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شواهد عشق در آن زمان به شدت محدود بود. علاوه بر این، همه آنها را به ما اجازه مطالعه نمیدادند؛ والدین و خانواده، به خصوص عموی عزیز که سایه وجود و دیدگاههایش بر تمام اعضای خانواده روشن بود، هر گونه خروج بدون محافظ از خانه را ممکن نمیساختند.
برایمان ممنوع بود با بچههای کوچه نزدیک شویم و رادیویی که تازه تازه افتتاح شده بود، برنامههای مفیدی برای تقویت ذهنمان نداشت.
اولین بار با داستان عاشقانهی “لیلی و مجنون” آشنا شدم ولی با کاوش درونی خود، متوجه شدم که خیلی اطلاعاتی راجع به اینکه چگونه مجنون عاشق لیلی شد، ندارم. البته این تحقیق ممکن بود تاثیر مثبتی در استنتاجهای آتی من داشته باشد، اما چارهای نداشتم. علاوه بر لیلی و مجنون، اطلاعات کمی از داستان شیرین و فرهاد داشتم، ولی از سایر داستانهای عاشقانه زیادی آگاه نبودم.
اولین بار بود که صدای زنگ ساعت ۱۲ شب را در خانه ما شنیده بودم و این فکر به سرم آمد که شاید دلیل بی خوابیام علاقه مند شدن به کسی بود. در تاریکی حیاط، سایههای درختان و گلها را به صورت اشباح عجیب و غریب میدیدم و این وضعیت ترسناکی بود. قبل از اینکه به نتیجه درباره علاقه مند شدنم برسم، از سرنوشت غمانگیز عاشقانی که مردم خبر داشتم وحشت میکردم. تقریباً همه آنها سرنوشت ناگواری داشتند و به نهایت مرز مرگ و میر میرسیدند.
لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رمئو و ژولیت، پل و ورژینی، آن پاورقی… آیا واقعاً میخواهم عاشق شوم و به همراه این عشق بمیرم؟ به خصوص در روزهایی که مرگ و میر در بین جوانان پیش از رسیدن به سن بلوغ بسیار وحشتناک بود. گاهی در مجالس، تعداد بچههای زنده و زاییده شدهی خانمها را میشمردند. اما ناگهان یادم افتاد که امیر ارسلان، که قصهاش را بارها شنیده و خوانده بودیم، تنها کسی است که به دست آورد هر آرزویی را که دل میخواست.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست