داستان این کتاب روایتگر زندگی دو زن شجاع به نام های ( سوفی و لیو ) می باشد که در دو بازه زمانی اتفاق می افتد. کتاب دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز است.
دانلود کتاب دختری که رهایش کردی
- بدون دیدگاه
- 1,201 بازدید
- نویسنده : جوجو مویز
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 457 + 444
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : جوجو مویز
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 457 + 444
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب دختری که رهایش کردی
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب دختری که رهایش کردی
داستان “دختری که رهایش کردی” اثری از جوجو مویز است. من اون زمینه رو ترک کردم و به سمت پنجره آشفتم. اون سوار بر اتومبیل بودند و حیاط را نگاه میکردند. برادرکوچکم دستهایش را بهسمت سرش گذاشته بود و داشت سعی میکرد سر خود را از تیراندازان دور بگیرد. “چه اتفاقی افتاده؟” “آیا آنها میدانند چه اتفاقی افتاده؟” “چه؟” “این باید موسیو سوئیل آنها را بهاينجا آورده باشد.” در اتاقم شنیدم که صدای فریاد زدنش را میزنند. “آنها هم خوک را به طرف خود میبرند.” او چیزی به آنها نگفت و من تقلا میکردم تا خودسرد بمانم. صدای گریهٔ برادرکوچولومان را شنیدیم و تشخیص دادیم که خواهرمان، بیست و چهار ساله، انگار چهل و چهار ساله شده است. ترس او با چهرهٔ من همپوشانی کرده بود، همان ترسی که ما از آن ترسیده بودیم. هلن زیر لب گفت: “سربازان به فرمانده خودِشان دارند گفتگو میکنند. اگر پیداش کنند!” و با ترس لرزان صحبت کرد: “آنها همگی ما را دستگیر میکنند. آيا میفهمید در مورد سربچّههای ما چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟” منفعل بودم وقتی به این فکر میکردم که برادرکوچولومان میخواست حسابی بگوید و سعیمیکرد دستخط خودش را داد. شال را به دور شانهام پيچیدم و با نوك پای خود را تا پنجره رساندم و به حضور فرمانده گفتم که این پایگاه سربازان نيست كه فقط با تهديد و ضربات بخواهند ما را با خودشان ببرند؛ وضعيت بسيار نامطلوبي داريم. پانيک به حيطّ کشيده شده بود: حضور فرمانده درحيطّ به معنای دستگير شدن ماس، خيل نقص كار بدبین گلُكی. آنان سُوفي رام پيدایى كرده بودن، كافى است كه چِند دقیقه صبر كني، بعدي
هلن به شدت ترسیده بود و صدایش بلند شد.
“به طبقه پایین رو برو! به طریقی که نشانهای از ورود اورلیان نده. سعی کن هرطور که ممکنه حواسشون رو پرت کنی، بعد از چند لحظه پیش از ورودشون به خانهت معطل کن و برام زمان بخر.
تصمیمت چیه؟”
من دستم را روی بازوی خواهرم گذاشتم و به او فشار دادم. “برو، ولی هیچ چیزی به آنها نگو. همه چیز رو انکار کن و هر کاری شده زیرش بزن!” خواهرم دودلانه سرش را تکان داد و به سمت راهرو دوید، لباس خوابش پشت سرش موج میزد. نمیدانستم که تا آن لحظه تنهایی به این اندازه برایم مهم بود یا خیر. در آن چند دقیقه، ترس مرا فرا گرفته بود و سنگینی سرنوشت خانوادهام همچنان بر دوشم فشار میآورد. به سمت اتاق مطالعه پدرم دویدم و همه کشوهای میز بزرگ او را بررسی کردم. محتویات آنها را بیرون ریختم – خودکارهای قدیمی، برگه های پاره شده، تکه های شیشهای از ساعت شکسته و قبضهای قدیمی – سپاس خدا که بالاخره آن چیزی که میخواستم پیدا شد. فوراً به طبقه پایین دویدم، در زیرزمین را باز کردم و به پلکانهای سرد سنگی پریدم. حالا دیگر خودم را جمع و جور کرده بودم و به نور چراغ شمع نیاز داشتم. در زیرزمین، سطل آب جو و شیراب در یکی از بشکه های خالی ذخیره شده بود. چپق آهنیام را به آرامی کنار زدم و در در خارجی فر نان را باز کردم. جوجه خوک کوچک ما، هنوز به خواب فرو رفته بود. به سمتش افسرده نگاه کردم.
هنگامی که منتظرِ وی ایستاده بودم، حالی هم صداهای ضعیفی از خودش میآورد، به تختخوابی که از کاه پر شده بود، نگاه میکرد. ما این بچهخوک را در زمان آزادسازی مزرعهٔ موسیو ژرارد به دست آوردیم. دقیقاً همان لحظهای که ماشین آلمانیها که همه بچهخوکها را حمل میکرد، از بالای کامیون افتاده بود، رو به سمت پاشنههای بزرگ پویلن رفته بود. هفتهها بود که داشتیم بهش غذا و باقیماندههای غذایمان را میدادیم، امیدوار به اینکه این قدر بزرگ شود و بتواند برای یک جشن غذایی خانوادگی آماده شود. از مدتها پیش تصور پوست تردش که از گوشت چاقوپارهای جدا میشود، ساکنان روز رو به امید نگاه میکردند.
بیرون، دوباره داد صدای برادرم را شنیدم و سپس صدای خواهرم که به سرعت با صدای زنگ زنان یک افسر آلمانی قطع شد. بچهخوک به طور هوشمندانهای به من نگاه میکرد، انگار با چشمانش میخواست به من نشان دهد که از سرنوشت خودش آگاه است و میداند چه بلاایی برایش خواهد آمد. با او صحبت کردم و گفتم: “ببخشید، اما این تنها راه باقیمانده برای من است.” و در نهایت دست خود را به سمتش کشیدم.
چند دقیقه بعد، خودم را از تخت برانده و او را بیدار کردم، به او گفتم که باید بدون هیچ گفتوگوی دیگری با من همراه شود. این چند ماه، این بچه یاد گرفته بود که بدون هیچ سؤالی فقط اطاعت کند. وقتی داشتم داداش کوچکش را از تختخواب برمیافکندم و در آغوشم میگذاشتم، با تعجب به حالت من نگاه میکرد.
با نزدیک شدن به فصل زمستان، هوا سردتر شده بود و بوی چوب سوخته از بخاری مانند پردهای در هوا پخش شده بود. هنگام خروج از اتاق، با شک و تردید همه چیز از طرف هوشمندی شروع شد و با حماقت نادیده گرفته شد. فرمانده جدید با نگاهی ریاضی به پنجرههای ساختمان مشاوره بود. احتمالاً فکر میکرد که این ساختمان از نگاه زیرساختهای قدیمی فوریر مناسبتر است، جایی که افسران آلمانی شبها میخوابیدند. من مشکوک بودم، چون ممکن بود اون بدانست ما از ارتفاعات اینجا بیشتر از مناطق دیگر شهر را ببینیم. از روزهایی که اینجا هتل شکوهمند بود و تعدادی از اصطبلهای اسب و اتاقهای خواب برای مهمانان باقی مانده بود، یاد میکنم.
هلن بر روی سنگفرش ایستاده بود و با دستهایش به دور اورلیان گرفته بود، سعی میکرد او را حفظ کند. یکی از مردان تفنگش را به سمت بالا برده بود، اما فرمانده دستش را بالا برد و دستور داد: “بلند شو!” هلن تلاش میکرد دستش را از دامانش کشید، ناگهان چشمانش به صورت هلن کشیده شد که از ترس کاغذینی شده بود. وقتی دیدم مادرش در آن شرایط را، دستهایم را به شدت به دستان او فشردم، با این که قلبم در حال تپیدن به سرعت بود. من نیز دستم را فشار دادم تا جواب صحبتم پیدا کند: “برای خدا بگو چه اتفاقی افتاد؟” فرمانده به سرعت به سمت من مسیر گذاشت، واضح بود که صدای من جلب توجه کرده بود. کنار زن جوانی همراه با یک کودک کوچک که سینه مادرش را میخورد و به دامنش چسبیده بود، با یک نوزاد که به شدت به قفسه سینهاش چسبیده بود، از راهروی پوشیده شده وارد محوطه شد. من با چادری به سبک عبری بر سرم و لباس شبی که به شدت به تنم چسبیده بود، درونم دعا میکرد تا فرمانده صدای تپش قلبم را نشنود.