داستان این کتاب درباره دختری به نام شینگین است که به منظور نجات مادرش از دست پادشاه ظالم آسمانی روانه یک سفر می شود. کتاب دختر مهتاب به قلم سو لین تن می باشد.
دانلود کتاب دختر مهتاب
- بدون دیدگاه
- 1,344 بازدید
- نویسنده : سو لین تن
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 539 + 379
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سو لین تن
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 539 + 379
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب دختر مهتاب
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب دختر مهتاب
در افسانههای مختلف، داستانهای متعددی دربارهٔ مادرم وجود دارد. در برخی از این داستانها، او به شوهر فانی خود خیانت میکند و اکسیر جاودانگی را می دزدد تا به الهه تبدیل شود. در داستانهای دیگر، مادرم قربانی بیگناهی است که برای نجات اکسیر، مجبور به تقدیم آن به دزدان میشود. اما مهم نیست کدام یک از این داستانها را باور کنید، زیرا چانگئو، مادرم، نامیرا شده و حالا من هم نامیرا هستم.
خانه ام و سکوت آن را به خوبی به یاد میآورم. در آنجا، تنها من، مادرم و خدمتکار وفادارمان به نام پینگ ئو بودیم. قصر ما سرشار از زرق و برق طلایی بود و سراسر آن از سنگ سفید درخشان ساخته شده بود. ستونهایی از پوسته صدف و سقفهایی از نقره خالص قصر را زینت داده بودند. اتاقهای بزرگش با مبلمانی از چوب درخت دارچین آراسته شده بودند و عطر تند و تیزشان همواره فضای قصر را پر کرده بود.
آن مکان همواره محاط در جنگلی از درختان همیشه سبز اسمانتوس بود که گلهای سفیدشان با درخشش خیرهکنندهای در بین شاخهها و برگها پیدا میشد. هیچ چیز، حتی پرندگان، باد یا حتی دستان من، نمیتوانست گلها را از شاخهها جدا کنند. آنها همواره به همان شکل به شاخهها چسبیده بودند که ستارگان به آسمان.
مادرم نرمخو و مهربان بود، اما گاهی نیز سرد و ساکت به نظر میرسید. گویا اندوه بزرگی بر قلبش تاثیر میگذاشت. هر شب، پس از غروب آفتاب، با گلهای زرد یا سفید ویژهٔ منطقه چین، مشغول چیدن باغچه بود. روزهای معصومی که فانوسهای ماه بر روی ایوان قصر میتابیدند، همیشه مادرم را در خاطراتم میبینم. زمانی که از خواب بیدار میشدم، او را میدیدم که روی ایوان ایستاده و نگاهی به دنیای پایین میانداخت. اوقاتی مادرم انگار هنوز در گذشتهاش گرفتار بود و من، با دستانی که دور از گردنش میپیچیدم، سرم را بر روی شانههایش میگذاشتم. صورتش به نظر میرسید که تلاش میکند برای نگه داشتن خاطرات زنده و سپس موهایم را نوازش میکرد و مرا به اتاقم هدایت میکرد. سکوتش همواره نشان میداد که نگران است و من میترسیدم که احساس غم و ناراحتی او را به دل بکشم، حتی اگر به ندرت عصبانی میشد، اما همیشه به من میگفت که در آن لحظات، دوست ندارد کسی به او مزاحمت کند.
به او پرسیدم: “چرا؟” و پینگ ئو گفت: “این همه فقدان و دردی که مادرت تجربه کرده، من را جلب میکند و من نمیتوانم بیشتر توضیح دهم.” تصور از درد و افسردگی مادرم اندوهی شده بود و من هم احساس همین درد را میکردم. بچهگانه تعجب کردم که آیا مادرم تا کی در این حال خواهد بود؟
پینگ ئو با قطعیت گفت: “بعضی زخمها درون ما جای پیدا کرده و ما را شکل داده و مادرت از همه قویتر است. تو نیز همانند یک ستاره کوچک هستی.” تلخی این حقیقتها در زندگی من حس میشد، اما در کنار خودم در خانه خود شاد و خوشبخت بودم، حتی اگر گلو پر عده و در خانه حس خلاء و تنهایی شکل میگرفت. هر صبح، مادرم به من درس میخواند تا با حروف الفبا آشنا شوم. سپس با استفاده از سنگ آسیاب، جوانه گندم را خرد میکرد تا خمیر سیاه و براق به دست آید و با حروف زیبای خطِّش، به من نحوه نگارش حروف را آموخت.
من همیشه از کلاسهایی که با پینگ داشتم لذت میبردم. نقاشیام خوب بود اما قلابدوزیام واقعاً ضعیف بود. عاشق
موسیقی بودم و احساساتی که از تنظیم ملودیها به دست میآوردم، نمیتوانست توسط کلمات توصیف شود. وقتی پینگ تو تصمیم گرفت که بدون من تعطیلات بگیرد، به سرعت یاد گرفتم چگونه فلوت و قانون را نوازش کنم. وقتی پانزده ساله شدم، مادرم یک فلوت کوچک از سنگ یشم سفید به من هدیه داد. آن را همراه خودم میبردم و همیشه با خودم میآویزانستم. آن فلوت علاقهام را جلب میکرد و صدای دلنشین آن حتی پرندگان را هم به سمت خود جذب میکرد. من تصور میکردم که شاید این صدا مانند گوشت نسخهای از زندگی من است و مادرم مثل همیشه، با خیره شدن به من، از زیبایی ظاهرم لذت میبرد.
زمانی به خودم میآمدم و مشاهده میکردم که چهقدر زیباست. چهرهاش مانند یک بادام کشیده بود و پوستش درخشان مثل مروارید بود. ابروهای خمیده اش و چشمان سیاهش زیبایی خیرهکننده داشتند، لبخندش باعث میشد چشمانش کمی به سمت پایین برود و شکل هلال را به خود بگیرد. حالت مجسمه شده ابروهایش و لباس های زرین و زیر سفید و نقرهای به خود بخصوص رنگ و زندگی میداد. گاهی شبها وقتی در رختخواب دراز کشیده بودم، صدای ترکیدن آویزهای قلاب کمربندش را میشنیدم که مرام من را اطمینان میداد، چرا که میدانست همیشه در کنار من است
در دوران کودکی، دختر مهتاب به من اطمینان میداد که من شبیه مادرم هستم. اما واقعیت این بود که من بسیار متفاوت از او بودم، همچون مقایسهی گل نیلوفر با شکوفهی آلو. پوست من تیرهتر بود و چشمانم گردتر. چانهام زاویهای تیزتر داشت و در میان آن چالی وجود داشت. آیا ممکن بود که من شبیه پدرم باشم؟ این سوال همیشه در ذهنم بود، زیرا من هرگز پدرم را ندیده بودم. سالها طول کشید تا درک کردم که مادرم، آن موجودی که وقتی زیر میافتادم، اشکهایم را میپاکید و دستم را هنگام نگارش صاف نگه میداشت، الههی ماه بود. فانیان همیشه به ستایش و تحسین مادرم میپرداختند. هر سال در جشن نیمه پاییز، چیزی را به احترام او فراهم میکردند و همینطور در شب پانزدهم از ماه هشتم که ماه در روشنترین حالت خود بود. در آن روز، آنها عود روشن میکردند و شیرینیهای مخصوصی که به نام “کیک ماه” شناخته میشدند پختند؛ کیکهایی که زیر آنها لایهای از نان ترد داشت و درون آنها با خمیر شیرین و خوشمزه شده از دانههای نیلوفر و تخم نمک سود اردک پر بود. بچهها فانوسهایی روشن به شکل خرگوش، پرنده یا ماهی گرفتند که در واقع نمادی از روشنایی ماه بودند. در این روز، من بر روی ایوان قصر ایستاده و به جهان پایین نگاه میکردم و بوی عود را که فانیان به احترام مادرم میسوختند به مشام میبردم.
داستانهای فانیان توجه من را به خود جلب میکرد زیرا مادرم با علاقه به جهان آنان نگاه میکرد. داستانهایشان درباره عشق، قدرت، نجات و بقاء برای من جذاب بود، حتی اگر من تجربه محدود خود را داشتم. من هر کتابی که در این زمینه برای خودم پیدا میکردم، مطالعه میکردم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست