این کتاب دلنشین داستان زندگی چوپانی را به تصویر می کشد که دلباخته دختری به نام زارا است. کتاب زارا اثر محمد قاضی می باشد.
دانلود کتاب زارا
- بدون دیدگاه
- 822 بازدید
- نویسنده : محمد قاضی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 135
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : محمد قاضی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 135
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب زارا
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب زارا
در اواخر جولای روز گرمی بود و اگر نسیم بسیار ملایم و کمی خنک از شمال نبود، گرمای هوا غیرقابل تحمل بود. رودخانه تاتاهو را نزدیک روستا نگه می داشتند تا گوسفندها و بزها در هنگام تشنگی آب بنوشند و تشنگی خود را سیراب کنند و زنان و دختران برای استخراج ثروت خود بیایند. نزدیک ظهر بود، کادردام چشم به کوچه های باریک و پیچ در پیچ روستا دوخته بود و سر زنان و دخترانی را دید که از پشت شیر می ریزند.
بیشه ای از درختان در نزدیکی رودخانه ظاهر می شود. روستای حاجی آباد یکی از روستاهای کردنشین حارث میاندواب است که حدود 15 دقیقه پیاده از اینجا فاصله دارد.
قدیر اجازه داد گله اش زیر سایه ی درختان بخوابد، جنگل از دیدگان پنهان بود و جز چند خانه ی گلی و گلی، آخرین خانه ها که رو به رودخانه ی مقلبادی بودند، هیچ چیز دیگری دیده نمی شد.
نیامد
هر سه سگ گله به دلیل گرمای شدید زبان خود را از دست دادند
روی شن های ساحل رودخانه خفه می شدند.
در همان زمان چوپان جوانی مراقب جاده های روستا بود.
در افکار تلخ طولانی غرق شده بود. گاهی در میان گوسفندانی که لیسیده شده اند راه می رود و روی شن های گرم فکر می کند و هر کدام را مشاهده می کند و اگر اشتباهی یا دلیلی در آن بیابد به فکر چاره جویی می افتد و گاهی نزدیک می شد. یک سگ به گردن هر کدام پا می زند. آنها را کشید و اینطور نوازششان کرد. هر سه حیوان وفادار از این نوازش چوپان سرشان را خم کردند.
دم هایشان را به نشانه شکرگزاری پایین انداختند.
لرزیدند و به صورت صاحبشان نگاه کردند. در حالی که راه می رفتم و منتظر بودم، گفتم می توانم این کار را انجام دهم.
آمدن شیر دوشان نیز غرق در افکار تلخ و دور بود. این نگرانی بیشتر در مورد شرایط وخیم زندگی است
با اینکه همسری نیکو و مؤمن به نام قوال داشت و از او دو فرزند داشت، اما دلش بود
او عاشق دختری زیبا به نام زارا، دختر یکی از ده کشاورز است.
و با وجود اینکه زن و بچه داشت و با زن دیگری درگیر مشکلات زندگی بود، نمی توانست این آرزوی بی دلیل را رها کند و این عشق نابجا را رها کند. بیچاره آقای خاوال یا از این عشق شوم شوهرش به زارا خبر نداشت و یا حتی اگر می دانست جرات اعتراض و زبان باز کردن را نداشت. این کاری است که زنان در جامعه بدوی کرد به هر حال انجام می دهند. به هیچ طبقه اجتماعی تعلق ندارد. او حق خود را به رخ نمیکشید و از حقوقش دفاع نمیکرد و برای شوهرش مانند دارایی بود که میتوانست هر کاری که میخواهد با او انجام دهد.
او انجام خواهد داد
در حالی که کدیر در این افکار ناخوشایند و دلخراش غوطه ور بود و ظاهراً از بازی با گوسفندان و سگ ها لذت می برد، ناگهان درخشش لیوان شیر دوسان آباد در انتهای راه باریک حاجی آباد چشمانش را خیره کرد انتظارات بدر از پشت پیراهنهای سفید، زرد، قرمز و آبی زنان و دخترانی که به سوی گله میرفتند بیرون آمد و رنگین کمانی آشفته را تشکیل داد که قلبهای پژمرده شبانان را روشن کرد. شور و هیجان به سراغ گوسفند سفیدی رسید که فکر نمی کرد بی جاست و کاری را بی جا انجام می دهد و گوش های سیاهش می تواند او را از دیگر گوسفندان سفید متمایز کند.
انگار من را از گله درآوردند و نگه داشتند.