دانلود کتاب سمفونی مردگان

این کتاب فوق العاده تفاوت زندگی بین دو نسل را به طرز شگفت انگیزی بیان می کند. کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی می باشد.

دانلود کتاب سمفونی مردگان

زیر طاق های ضربی و گرد شکل ، فضای مهمانسرا فروشندگان آجیل با دود خفیف پر می‌ شد و صدای شماره زنده را از دهانه جلوخان می‌ شنید . در این فضا ، چند بار در یک پیت حلبی چوب روشن می‌ شد و گاهی اگر جرأت داشتند ، دستشان را از زیر پتو بیرون می‌ کشیدند و تخمه می‌ شکستند . در گوشه‌ های دیگر ، سه نفر در پاتیل‌ های بزرگ تخمه می‌ پزیدند و بوی دود مخلوط با بخار به هم می‌ آمیخت . حتی زنبور ها نیز در حال پرواز بودند و کاروانسرا از دور شبیه به یک روستای در مه شب برفی به نظر می‌ رسید . در یک اتاق خشکبار ، دو مرد با حرارت چراغ زنبوری ، انگیزه را به یکدیگر منتقل می‌ کردند .
اورهان و ایاز نگهبان روز جمعه ها در حجره قرار می‌ گرفتند . وقتی ایاز وارد محل شد روی صندلی بزرگ خودش نشست ، اورهان به صندلی کوچک‌ تری نشست و اظهار کرد که با هیکل گنده‌ اش چگونه ممکن است روی چهار پایه‌ های کوچک نشیند .
سپس اورهان نیاز داشت یک لیوان آب خنک برایش بیاورند . خیل عاشق پدرش بود ، هم به خاطر اینکه پاسبان قدیمی شهر بود و هم به خاطر دانش و تجربیاتش . او دانایی بیش از حد داشت و از هر مسئله‌ ای مطلع بود . پدر همواره می‌گفت : ” این مرد ، آدم معمولی نیست . ” او حتی در شب‌ های عید ده دوازده کیلو آجیل به خانه می‌ فرستاد و مسئولیت‌ هایش را هفته به هفته به خوبی انجام می‌ داد . و حالا که پدر از سال‌ ها پیش درگذشته بود …
اورهان و ایاز هر هفته یکبار ملاقات می‌ کردند . در یک زاویه‌ی کارخانه ، دو جوان به نام‌ های پاپاخ و یقه پالتو دست‌ هایشان را در جیب خود داده بودند و با هم صحبت می‌ کردند ، مانند اورهان و ایاز که آرام و متمایل به گوش کردن امور دیگر بودند . ایاز به پاپاخ گفت : ” من همیشه پشت سرت هستم مثل شیر . ” اورهان ، در حال تردید بود و گفت : ” آیا این مسئله باید به کار گرفته شود ؟ اگر کاری به پایین بیفتد ، چه اتفاقی می‌افتد ؟ ” و اینطور نباید اتفاق بیوفتاد .
باید باهوش باشی . اورهان یک لحظه فکر کرد و سپس نگاهش را از ایاز دزدید : ” مثل یوسف ؟ همیشه همینطور بودم و تا به حال هیچ مشکلی پیش نیامده بود . ” نیاز به او نگاه کرد و گفت : ” صدایم افتاد و با نازکی گفت : مردم پشت سر همیشه حرف می‌ زنند . ایاز جان ، این چاه ویل است . باور کن و به سمت پایین نرو . فقط بگو که آیا من رفیق پدرت بودم یا نه ؟ همه چیز درست است ، اما … ” ایاز گفت : ” تو مرا یاد پدرت می‌ اندازی ، آدم هیچ کسی بود . ” اورهان دستش را به سر بی‌ موی خود برد ، صورتش را به سمت چراغ زنبوری نزدیک‌ تر کرد و گفت :
من هیچ هیزرگ نیستم ، ولی جرئت هر کاری را دارم . وقتی از من پرسیدی چه کاری باید با اون لکانه بکنم ، گفتم که طلاق بگیر . حالا این مرد را هم چه کاری باید بکنم ؟ بهت می‌ گویم که با کلکش را بکن . پس وقتی سر و کله دخترش پیدا شد ، دیگه هیچ روزی کاسب نمی‌ باشی . ممکنه یک روزی دختر مورد علاقه‌ ات اینجا بیاد و بپرسه : ” آقا ، آیا مغازه‌ی پدر من اینجاست ؟ ” سکوتی اورهان را فرا گرفت .
ایاز گفت که حالا که کار به این حد رسیده ، نباید موضوع را به تعویق بیندازیم . باید همین الان شروع به انجام دهیم . سپس اورهان گفت : ” من چطوری می‌ توانم در این برف بیرون بروم ؟ ” و به صورت پرسرعت به بیرون نگاه کرد . آسمان پر از برق بود و این موقعیت سبب می‌ شد که سال‌ ها بعد مردم به آن سال یاد کنند و بگویند که نیمی از آن‌ ها در خانه‌ هایشان گرفتار شده بودند و نیمی دیگر در مقابل برف و سرما زندگی می‌ کردند .
تمام مکانها را برف پوشانده بود . سکوتی عجیب و غریب خیابان‌ ها را فرا گرفته بود و لوله‌ های آب یخ زده بودند . ماشین‌ ها کار نمی‌ کردند و روی خیابان‌ ها توأمان باران برف انبوهی فرو ریخته بود . کسب‌ و کارها دچار مشکل شده بودند و مردم در حال پاشیدن بودند ، اما هنوز پس از شب باران برفی ، نیم متر برف روی زمین خفته بود .

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …