این کتاب فوق العاده تفاوت زندگی بین دو نسل را به طرز شگفت انگیزی بیان می کند. کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی می باشد.
دانلود کتاب سمفونی مردگان
- بدون دیدگاه
- 1,280 بازدید
- نویسنده : عباس معروفی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 350
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : عباس معروفی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 350
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب سمفونی مردگان
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب سمفونی مردگان
زیر طاق های ضربی و گرد شکل ، فضای مهمانسرا فروشندگان آجیل با دود خفیف پر می شد و صدای شماره زنده را از دهانه جلوخان می شنید . در این فضا ، چند بار در یک پیت حلبی چوب روشن می شد و گاهی اگر جرأت داشتند ، دستشان را از زیر پتو بیرون می کشیدند و تخمه می شکستند . در گوشه های دیگر ، سه نفر در پاتیل های بزرگ تخمه می پزیدند و بوی دود مخلوط با بخار به هم می آمیخت . حتی زنبور ها نیز در حال پرواز بودند و کاروانسرا از دور شبیه به یک روستای در مه شب برفی به نظر می رسید . در یک اتاق خشکبار ، دو مرد با حرارت چراغ زنبوری ، انگیزه را به یکدیگر منتقل می کردند .
اورهان و ایاز نگهبان روز جمعه ها در حجره قرار می گرفتند . وقتی ایاز وارد محل شد روی صندلی بزرگ خودش نشست ، اورهان به صندلی کوچک تری نشست و اظهار کرد که با هیکل گنده اش چگونه ممکن است روی چهار پایه های کوچک نشیند .
سپس اورهان نیاز داشت یک لیوان آب خنک برایش بیاورند . خیل عاشق پدرش بود ، هم به خاطر اینکه پاسبان قدیمی شهر بود و هم به خاطر دانش و تجربیاتش . او دانایی بیش از حد داشت و از هر مسئله ای مطلع بود . پدر همواره میگفت : ” این مرد ، آدم معمولی نیست . ” او حتی در شب های عید ده دوازده کیلو آجیل به خانه می فرستاد و مسئولیت هایش را هفته به هفته به خوبی انجام می داد . و حالا که پدر از سال ها پیش درگذشته بود …
اورهان و ایاز هر هفته یکبار ملاقات می کردند . در یک زاویهی کارخانه ، دو جوان به نام های پاپاخ و یقه پالتو دست هایشان را در جیب خود داده بودند و با هم صحبت می کردند ، مانند اورهان و ایاز که آرام و متمایل به گوش کردن امور دیگر بودند . ایاز به پاپاخ گفت : ” من همیشه پشت سرت هستم مثل شیر . ” اورهان ، در حال تردید بود و گفت : ” آیا این مسئله باید به کار گرفته شود ؟ اگر کاری به پایین بیفتد ، چه اتفاقی میافتد ؟ ” و اینطور نباید اتفاق بیوفتاد .
باید باهوش باشی . اورهان یک لحظه فکر کرد و سپس نگاهش را از ایاز دزدید : ” مثل یوسف ؟ همیشه همینطور بودم و تا به حال هیچ مشکلی پیش نیامده بود . ” نیاز به او نگاه کرد و گفت : ” صدایم افتاد و با نازکی گفت : مردم پشت سر همیشه حرف می زنند . ایاز جان ، این چاه ویل است . باور کن و به سمت پایین نرو . فقط بگو که آیا من رفیق پدرت بودم یا نه ؟ همه چیز درست است ، اما … ” ایاز گفت : ” تو مرا یاد پدرت می اندازی ، آدم هیچ کسی بود . ” اورهان دستش را به سر بی موی خود برد ، صورتش را به سمت چراغ زنبوری نزدیک تر کرد و گفت :
من هیچ هیزرگ نیستم ، ولی جرئت هر کاری را دارم . وقتی از من پرسیدی چه کاری باید با اون لکانه بکنم ، گفتم که طلاق بگیر . حالا این مرد را هم چه کاری باید بکنم ؟ بهت می گویم که با کلکش را بکن . پس وقتی سر و کله دخترش پیدا شد ، دیگه هیچ روزی کاسب نمی باشی . ممکنه یک روزی دختر مورد علاقه ات اینجا بیاد و بپرسه : ” آقا ، آیا مغازهی پدر من اینجاست ؟ ” سکوتی اورهان را فرا گرفت .
ایاز گفت که حالا که کار به این حد رسیده ، نباید موضوع را به تعویق بیندازیم . باید همین الان شروع به انجام دهیم . سپس اورهان گفت : ” من چطوری می توانم در این برف بیرون بروم ؟ ” و به صورت پرسرعت به بیرون نگاه کرد . آسمان پر از برق بود و این موقعیت سبب می شد که سال ها بعد مردم به آن سال یاد کنند و بگویند که نیمی از آن ها در خانه هایشان گرفتار شده بودند و نیمی دیگر در مقابل برف و سرما زندگی می کردند .
تمام مکانها را برف پوشانده بود . سکوتی عجیب و غریب خیابان ها را فرا گرفته بود و لوله های آب یخ زده بودند . ماشین ها کار نمی کردند و روی خیابان ها توأمان باران برف انبوهی فرو ریخته بود . کسب و کارها دچار مشکل شده بودند و مردم در حال پاشیدن بودند ، اما هنوز پس از شب باران برفی ، نیم متر برف روی زمین خفته بود .
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست