کتاب سه قطره خون شامل یازده داستان زیبا است که صادق هدایت آن را به طرز شگفت انگیزی به تصویر می کشد .
دانلود کتاب سه قطره خون
- بدون دیدگاه
- 740 بازدید
- نویسنده : صادق هدایت
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 181
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : صادق هدایت
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 181
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب سه قطره خون
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب سه قطره خون
همین دیروز طبق قول متصدی بخش من را بستند، الان کاملا بهبود یافته ام و هفته آینده ترخیص می شوم؟ آیا من اشتباه می کنم؟ یک سال گذشت، این همه مدت، هر چقدر التماس کاغذ و قلم کردم، چیزی به من ندادند. همیشه فکر می کردم اگر کاغذ و مداد داشته باشم هر ساعت چند چیز را یادداشت می کنم… اما دیروز بدون اینکه از من بخواهند برایم کاغذ و مداد آوردند. کی رو خیلی میخواستم کی خیلی منتظرش بودم… ! اما چه فایده ای دارد ؟ از دیروز تا امروز، هر چه فکر می کنم، چیزی برای نوشتن ندارم. انگار یکی دستم را گرفت و دستم بی حس شد… حالا که از نزدیک نگاه می کنم تنها چیزی است که می توانم بین خطوطی که روی کاغذ کشیده ام بخوانم .
3 قطره خون
من نمی توانم چمدانم را ببندم ، همه اینها برای شاعران خوب است، برای بچه ها ، و برای افرادی که تمام زندگی خود را کودک می مانند – من الان یک سال است که اینجا هستم، شب ها تا صبح از خواب بیدار می شوم و صدای آن را می شنوم. صدای گربه، این وحشت ها، ناله ها، این خراش های روی گلو که گریه ام می گیرد، حتی چشمانمان را به آمپول های بی فایده صبح هم باز نکرده ایم… چند روز طولانی و حتی ساعت های وحشتناک تر را سپری کرده ام. اینجا، با پیراهن و شلوار زرد، در تابستان در زیر زمین ملاقات می کنیم، و در زمستان زیر آفتاب نزدیک باغ می نشینیم. یک سال از مرگش می گذرد، زندگی عجیبی دارم. ما هیچ چیز مشترکی نداریم. من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم اما ناله و سکوت و نفرین و جیغ و خنده این مردم
خواب من همیشه پر از کابوس خواهد بود.
پادشاه ما یک ساعت دیگر فرصت دارد تا همان غذای چاپ شده را بخورد: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر. هر چه حسن می خواهد این است که یک دیگ اشکنه را با چهار نان سنگی بخورد. وقت مرخصی اش می رسد به جای کاغذ و خودکار برایش دیگ اشکنه می آورند. او هم یکی از خوش شانس های اینجاست: با قد کوتاه، خنده های احمقانه، گردن کلفت، رباط ها و دست های بسته اش، او را برای یک ملوان ساخته اند. اگر محمد علی آنجا باشد. برای ناهار یا شام توقف نکرد. حسن همه ما را به خدا رساند، اما خالق این مردم خود محمد علی است.
اینجا یک دنیاست چون اینجا هرچه دلشان می خواهد بگویند، اما اینجا دنیای دیگری است و دنیای مردم عادی. ما دکتری داریم که به حول و قوه خدا با او هیچ اتفاقی نمی افتد. من اگر جای شما بودم، یک شب در غذای همه زهر می ریختم و صبح با دستانم در باغ می ایستادم و می دیدم که جنازه ها را می برند. اول از همه، آنها مرا به اینجا آوردند و تمام. می ترسیدم مسموم شوم، تا زمانی که محمدعلی امتحان کرد، دست از نوشیدن و خوردن نکشیدم، بعد آن را خوردم، هر شب از خواب بیدار می شدم که فکر می کردم برای کشتن من آمده اند. چقدر این همه دیوانه است…! همیشه همان مردم، همان غذا، همان
اتاق آبی تا کمر آبی است.
دو ماه پیش او یک دیوانه را در حیاط زندان انداخت.
اینجا هستند، با یک تکه سنگ مرمر شکمش را باز کرد، روده هایش را بیرون آورد و با آنها بازی کرد. می گفتند قصاب است و عادت به بریدن شکم دارد. اما مرد دیگری که به علامت ضربه زد، دستانش را از پشت بسته بود. جیغ و خونریزی
چشمانش خشک شده بود. می دانم همه چیز در سر ناظم است: اینجا همه اینطور نیستند. بسیاری از آنها تحت درمان هستند
اگر آزاد شوند غمگین می شوند. مثلاً این صغرا سلطان که در توالت زنانه بود، دو بار اقدام به فرار کرد و گرفتار شد. او یک خانم مسن است
اما صورت او هنوز یک دیوار گچی است و گل شمعدانی نیز بنفش است.
خودش را یک دختر چهارده ساله می داند، اگر لقمه ای بگیرد بیرون می آید.
اگه ببینی سکته میکنی از همه بدتر تاکی ماست که می خواست دنیا را زیر و رو کند و با اینکه بر این عقیده بود که زن ها عامل رنج مردم هستند و برای بهبود دنیا باید همه زن ها را کشت.
او عاشق این سلطان جوان شد.
همه اینها زیر نظر ناظم ماست. او دست همه دیوانه ها را از پشت می بندد و همیشه با دماغ بزرگ و چشمان وفور کوچکش در باغ زیر درخت کاج پرسه می زند . گاهی خم میشود و به درخت نگاه میکند، هرکس او را میبیند میگوید بیچاره بیآزار در وضعیت دیوانهواری قرار گرفته است. اما من او را می شناسم. می دانم که سه قطره خون روی زمین زیر درخت است. یک قفس جلوی پنجره اش آویزان است، قفس خالی است چون گربه قناری اش را گرفته اما قفس را رها کرده تا گربه ها بیایند داخل قفس و آنها را بکشند .
دیروز او به دنبال یک گربه گل فرش شده بود. به محض اینکه حیوان روی درخت کاج جلوی پنجره اش بالا رفت ، دربان از او خواست یک تیر به سمت آن پرتاب کند. این سد خونی متعلق به گربه است،اما نه به او.
وقتی از او می پرسند می گوید مرغ حق دارد.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست