این اثر جذاب روایتگر زندگی دختری از یک خانواده معمولی است که تحت کنترل و سلطه پدر دیکتاتورش قرار دارد، شرایطی که او را از داشتن یک زندگی سالم و عادی دور کرده است.
کتاب سگ و زمستان بلند اثر شهرنوش پارسی پور می باشد.
این اثر جذاب روایتگر زندگی دختری از یک خانواده معمولی است که تحت کنترل و سلطه پدر دیکتاتورش قرار دارد، شرایطی که او را از داشتن یک زندگی سالم و عادی دور کرده است.
کتاب سگ و زمستان بلند اثر شهرنوش پارسی پور می باشد.
دانلود کتاب سگ و زمستان بلند
خاله جان و خانم انور خانم اول آمدند. هر دو چادر مشکی کثیف پوشیده بودند. به محض اینکه عمه ژان از پله های جلویی پایین آمد و وارد حیاط شد،
یک دستمال بزرگ چک شده از کیف مخمل مشکی اش بیرون آورد و به چشمان خشکش گرفت. دو مرد رباب دار جلوی در ورودی ایستاده بودند و خیمه را این طرف و آن طرف می کردند.
وقتی چادر سر شد، رفتند توی اتاق نشیمن، از پله های شرقی بالا رفتند، جلوی در ایستادند و دوباره چادر زدند. هر دو با خس خس وارد شدیم که گلوی انور خانم پر از پوزه بود.
اماکزی به پاشنه آنها نزدیک شد، مانند دوکی شکسته از عصر شیپور، و گوشهایش را فشار می داد تا به هر کلمه آویزان شود.
کنار پنجره نشسته بودم و می توانستم هوای تازه را از شکاف پنجره ببینم. بیرون برف شدیدی می بارید و به سختی درخت خرمالو وحشی دیده می شد. سبز تیره
دو درخت کاج در شرق و غرب حوض روبروی هم ایستاده اند و در برابر برف سفید غمگین به نظر می رسند.
دیوار خاکی.
مادرم گوشه اتاق نشسته بود و مثل آونگ ساعت تاب می خورد. زنان در مقابل آنها میوه و شیرینی و آجیل می گذاشتند و رباب برای هر تازه وارد چای می آورد. صدای زمزمه زنان را می شنیدم.
آنها دوتایی آمدند و آرام و بدون ترتیب خاصی صحبت کردند. بعد با خانم بدرالسادات
دادگاه انگار جلسه با آمدنشان شروع شده بود. بدری کمی بعد از آنها رسید.
خانم افخمی و دو دخترش، خاله خانم قزوینی و دخترش و دختر عمویم و دخترش.
خواهر عمویم و چند نفر دیگر دور اتاق نشسته بودند. اولین سخنران خانم بدر السادات بود.
کنار مادرم نشست. نوک انگشتش را روی زانویش زد و سرش را بین دستانش گرفت. خانم جیانگ ناگهان گریه کرد. چشمان بعضی از خانم ها آب شد و دستمال هایی را از کیفشان بیرون آوردند.
بدر السادات در حالی که با مهربانی مادرم را نوازش می کرد، آرام آرام چیزی گفت. پس از آن،
کم کم بدرالسادات آرام گرفت. سپس بدر السادات برخاست و کنار دخترش نشست. عینکش را پاک کرد و دوباره روی چشمانش گذاشت.
به باغ نگاه کردم. خانم شازده تازه وارد شده بود و داشت با رباب بازی می کرد. شازده رباب را بزرگ کرد و این دو هنوز رابطه خوبی داشتند. به نظر می رسد که اگر رباب باردار نمی شد، هنوز آنجا بود.
اما او نتوانست همسرش را باردار کند و نتوانست برای او شوهر پیدا کند. بعد اومد خونه ما. او به اندازه کافی خوش شانس بود که یک خانواده بازرگان او را در کودکی پذیرفت.
مادرم و رباب هر دو باردار رفتند توالت. مادرش حسین را باردار بود و خیلی مواظب بود که بچه را مثل دو فرزند قبلی اش از دست ندهد.
در حمام با زن میانسالی که غمگین به نظر می رسید صحبتی را شروع کردم.
آن زن به مادرم گفت که عروسش بچه دار نمی شود و او زن خوبی است نه عروس بدی.
گفت خدا به عروسش رحمت کند که مادر خوبی است و بعد صحبت به بچه های مادرم کشیده شد. رباب گفت پدر بچه مرده زن فقیری است و او را از خیابان گرفته بودیم.
رباب همچنان جسد مادرش را در کیسه ای در سکوت حمل می کرد. همسر تاجر می گوید حاضر است فرزند رباب را به فرزندی قبول کند.
تنها چیزی که منطقی است این است که رباب اساساً از رفاه فرزندش چشم پوشی کرده است. رباب پذیرفت و فرزند به مالکیت خانواده تاجر درآمد.
درست فردای آن روز با گاری به خانه آمدند و بچه را گرفتند و 100 تومان در کف رباب گذاشتند و به این ترتیب تخم ها و فرزندان بانو شازده به تاجر داده شد.
رباب به من گفت هنوز نمی داند بچه مال کدام یک از پسر های شازده است. او این را تنها زمانی به من گفت که من آنقدر بزرگ شدم که زبان مخفی را بشنوم. علاوه بر این،
رباب از فریبرز برایم پیغام می آورد و برایم باز می شود.
با اینکه خانم شازده از اقوام دور ما بود، اما اگر عمویم فوت می کرد، خانم شازده سرپرست خانواده محسوب می شد. چازده خانم پنج پسر داشت و رسمش این بود که از ده دخترش هم بچه دار شود.
ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از واتس اپ یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم
کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …