این کتاب به مسائل روشنفکری در تمام دوره ها می پردازد و داستان را حول محور دو شخصیت اصلی که یکی استاد دانشگاه و دیگری فردی معمولی می باشد پیش می برد. کتاب شب هول اثر هرمز شهدادی است.
دانلود کتاب شب هول
- بدون دیدگاه
- 758 بازدید
- نویسنده : هرمز شهدادی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 283
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هرمز شهدادی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 283
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب شب هول
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب شب هول
مرغ سحری با نالهای داغ، باد سرگردان من را معذب میکند. تنها کافیست نفسم را قطع کنی و آن را پوشانی. صفحه نمایشی نمیچرخد؛ احتمالاً راننده دستگیره رادیو را به هر نحوی میچرخاند. با لرزش در صدا، او میگوید: “دیگر وقت این چیزها نیست.” اسماعیل به ابراهیم مینگردد. در حالی که روی پتو نشسته و پلکهایش بسته است، دستهایش بدنش را میگیرند و بین بالشها غرق شده است. زن همچنان در سرش آواز میخواند. صدای دیرینهای که از سیم سنتور خارج میشود، دستش لرزان است هنگام برخوردن به سیمهای ساز. ساز صدایی که از اعماق گلو برآمده و کلماتی را با خود دارد که حسّی از گذشته و پیری دارند و در هر مکثی، غمی ابدی حضور دارد. درهای تبر و گذرگاههای زنانه در اثر تار زدن تارهایی، در تاریکی تاریخ و روح لرزان میپوزند. این خواننده مرموز، ماه پادشاهان یا شاید چیز دیگر؟ ماه مثل زنان قدرتمند قمری است؛ صفحهاش پیدا نمیشود. صفحات سنگین گرامافون که برای کوک کردن باید دستگیره را بچرخانید، حالا همه الکتریکی شده است. و یک دستگاه ضبط صدا هم حضور دارد.
در ماه پادشاهان نیست. صدای او گم شده است، مناسب وضوح و احساس ناپیدا است، نه با کلمات بیان میشود و نه در موسیقی تکرار میشود. همه این موسیقی اوست، همسایهها مانند موهایش هستند، حتی شادی هم رنگ موی او را میگیرد. خوانندگان نمیخوانند، فقط گریه میکنند. اسماعیل، خیابان فردوسی را مشاهده میکند، بنز خود را در کوچه خواجه نصیر پارک کرده است. او سکوت میکند و راننده میگوید: “بهتر است به خیابان فردوسی برویم و بعد از چهارباغ بالا پایین شویم، ساعت پنج بعد از ظهر است، مدارس تعطیل هستند و پیاده رو خالی از بچههای مدرسه است.” این فروشگاه حسین مشتی است، دهانش هنوز بدون دندان است و صورتش هنوز به شکل ریش نانوایی است. حسین هنوز بوی نان تازه را از پشت تنور اسماعیل حس میکند و راننده سیگارش را از پنجره بیرون میاندازد. “آقا میتوانم ببینمت؟” “شما نه، اما آنها دود سیگار را دوست ندارند؟” اگرچه دود به عقب برنمیگردد، اسماعیل به سمت خودش باز میگردد.
در حالی که بین بالش و پتو نشسته بود، چشمانش بسته بود و دستانش به آرامی آویزان بود. نفس نامنظم و سینهاش باعث میشد تا احساس میکرد هر لحظه خالی میشود؛ نفسی که سوراخهای بینیاش را لرزاند. یک خط قرمز بر لبهای نرمش، حلقههای آبی دور چشمانش که پردههای آنها را باز میکرد. اگر به او نگاه میکردی، سوالی عجیب در چشمانش میدیدی. صورتی کاملاً همچون همیشه، با بینی استخوانی و قلمی، پیشانی بلند، موهای صاف مشکی؛ چون مجسمه ای که بر روی صندلی ماشین نشسته بود، به سوی راننده و خیابان نگاه میکرد. همان مجسمهای که حالا پیش ماشین قرار گرفته بود. هتل شاه عباس و چهارباغ تقریباً پنج عصر در چهارباغ بود، هنگامی که از مدرسه برمیگشت و گاهی به کافه پارک برای شیرینی میرفت. خود را گاهی بدون هدف از دروازه دولت تا میدان مجسمه میبرد، گاهی در پیادهرو سمت چپ، گاهی در پیادهرو سمت راست. به نظر میآمد جوانان به طور ناگهانی این دو کیلومتر خیابان و پیادهرو را فوراً میتازند، و سپس همگی به ناگهان فرار میکنند. حدود ساعت ۱۹:۳۰ یا ۲۰، خیابان چهارباغ خالی بود، همان زمان که از کافه دسر پارک خارج شده بودیم.
ابوالفضل و دیگر زنان به سمت میدان مجسمه حرکت میکنند و رودخانهای را دنبال میکنند. اگر نیاز به غذا نباشد، آب رودخانه به سمت خانههای کنار دیوارها میریزد. آنها در پیادهرویی که سطح آن شبیه به سنگ است، زیر درختان نارون و چنار قدم میزنند. آنها در عطر نسیم نارنجی از رودخانه فرو میروند تا به خانهای در همین کوچه، در ناحیه صدری سابق، پشت پارک سنبلستان برسند. اسم این کوچه را باید تا الان عوض کرده باشند. من اطلاعات راننده تاکسی را بپرسم و ببینم اسم این خیابان جلوی باغ همایون چیست؟ مطمئنا نمی دانم. در گذشته، این منطقه معروف به بیدآباد بود و آیا میتوان از این سو خیابان را دید؟ تا حدود پانزده سال است که در حال ساخت آن هستند و اکنون میتوان گردشگری به راحتی به سمت مسجد جمعه برود. “بله، من میدانم”. من مسیر این خیابان را میشناسم و میدانم چند سال پیش ساخته شده است. خانهٔ خانم منور مقابل این خیابان بود. زمانی که اثاثیهها را جابجا کردیم، هنوز آسیب ندیده بود. مجبور شدم از زیر بازار به سمت مدرسه بروم. یک روز، تعداد زیادی چوب و شکسته های از تبر را دیدم که نشان دهندهٔ جلوگیری از دستکاری و خرابکاری بود.
گچ کاری که هنوز با زمین و گل همراه است. درهای چوبی و پنجرههای رنگارنگ، خانم مینور میگفتند که خانهاش ارزشش را به مقایسه با خانههایی که ویران میشوند ندارد. او حق نداشت تا این حد که اتاق آینه نداشته باشد و وقتی وارد سالن بزرگ میشد، صدای درختچههای سالن اذیت کننده بود. حیاط، فقط چند قدمی از تالار بود و باغی داشت که پر از گلهای عباسی و لاله بود و یک حوض عمیق پر از آب شفاف و گیاهان تیره رنگ که ماهیهایشان را کلاغها میگرفتند. برای آب دادن به باغ و حوض از پمپ و چرخ استفاده میکردیم. اتاق پانگدوری در یک تراس طولانی وجود داشت و کوچکان در آن سوار میکردند و زندگی آنها به یک انبار کوچک نزدیک پشت بام محدود بود، جايي كه با مبلمان، ترمه و لباس هاي زير گرد و غبار، در شرایط رمزآلود نگهداری میشدند. شاید خانم مینور کوچولوانهای نگهداری میکرد، من چه دانم؟ نمیدانستم چرا حسین مرد؟ مردی پیر در زیر درخت توت رو به روی خانه خانم مینور نشسته بود و به مدت چند روز تریاک مصرف میکرد.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست