دانلود کتاب شوهر آهو خانم

داستان این کتاب در زمان قدیم رخ می دهد و روایتگر زندگی بانویی فداکار به نام آهو خانم می باشد که سختی های بسیار زیادی را تحمل کرده است. کتاب شوهر آهو خانم نوشته علی محمد افغانی می باشد.

دانلود کتاب شوهر آهو خانم

فصل اول
روزی از روزهای زمستان سال ۱۳۱۳ بود که بعد از ظهر در آن. آفتاب گرم و دلنشین تمام پیش از ظهر بر شهر زیبای کرمانشاه نور افکنده بود و با سعی و تلاشی فراوان، همه سعی می‌کردند که آخرین ردیف برف شب پیش را از بین ببرند. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهایی که در چوب‌بست شیروانی‌های خیابان لانه کرده بودند، در میان بی رنگی که از زیر پا و اطراف‌شان بلند می‌شد، با غرور و شادابی پرواز می‌کردند. به نظر می‌رسید که غریزه‌ای به آن‌ها خبر داده بود که روزهای پر برف و باران به پایان رسیده و فصل شادی و شورش فرا رسیده است.
در خیابان، همه چیز در حال آرامش عادی خود بود؛ افراد عابر که به سکوت می‌گذشتند، همگی با دست‌هایی در جیب پالتو، سر خمیده و به تماشای زندگی خود مشغول بودند و فروشندگانی که در پشت پیشخوان دکان، مشغول خدمت به مشتریان‌شان بودند. هیچ‌کس هیجان چندانی در کار خود نمی‌دید. سنگفرش پیاده‌رو اندکی خیس بود و ناودان‌های دیوارهای پنهان، زمزمه‌ای فرو می‌کردند. ردیف دکان‌های باز و بسته در دو سوی خیابان، همگی با درهای رنگارنگ سبز و آبی بسته بودند.
روی خیابان‌ها هنوز کاملاً خشک نشده بود. اگرچه برای گذرنده‌های عادی که در فکر و اندیشه‌های خود گرفتار بودند، این موضوع مهم نبود، اما برای دانش‌آموزان جدیدی که با شادی و آسایش از خانه به سوی مدرسه می‌رفتند، پوشیده از چشم‌انداز زیبا و سرگرم‌کننده بود. همه‌چیز به نشانی از جشن و گاهاً تعطیلات اجباری اشاره می‌کرد. بوی رنگ‌ها همه جا پخش شده بود و افرادی که در حال کار در دکان‌ها و فروشگاه‌ها بودند، با دقت می‌پوشیدند تا خودشان را به رنگ نکشانند. گردشگران با حوصله و وظیفه‌شناسی خود، صندوق‌های زباله را در لبه‌ی خیابان تخلیه می‌کردند تا با کامیون به بیرون از شهر منتقل شوند. این صندوق‌ها یکی از ابتکارات جذاب شهردار جدید بودند و رنگ‌های سبز، سفید و قرمز آنها با زیبایی بعدازظهر، شهر را دو چندان زیبا کرده بود.
پلیس‌ها با لباس‌های آبی روشن و کلاه‌های دولبه حاضر بودند و پوتین‌هایشان و چوب قانون را به همراه داشتند. آن‌ها لبخند رضایت‌بخشی بر لب داشتند و همه گزینه‌های ممکن را بررسی کرده و از نظم و قانون در شهر بزرگ مطمئن شده بودند. در این کوچه تاریک و کوچک، فروشگاه یک نانوایی با بامی زشت و سیاه به چشم می‌خورد و نمادی از معنویت و زیبایی خاص داشت. در داخل فروشگاه، صدای سوزاندن هیزم و گفتگوهای سرگرم‌کننده کارگران به گوش می‌رسید. سنگ‌های تازه و زینتی کنار دکان، به فراوانی و رفاه اطلاع می‌داد. هوای ماه رمضان بود و بوی عطرآلود نان در کنار بوی سیاهدانه‌اش، تمام توجه را به خود جلب می‌کرد.
مرد میانسال با پالتو خاکستری از جنس برک خراسان بتن و دوالی دخل، پشت دستگاه ترازو ایستاده بود. آویزان ابروهای پرپشت و چشمان گیرنده و نافذش، چهره‌ای کشیده و لاغر با خطوط عمیق و احساس نیرومندی بود که در زیر ظاهر خشک و کارمندانه‌اش مهربانی و مردانگی پنهان شده بود. موهای سفید روی صورت و سرش از زیر کلاه تازه باب‌شده‌اش بر سروصورت چسپیده بود. دکمه‌های بازپوشیده و جیب‌های پالتو، کت و شلوار قهوه‌ای‌اش را فاش می‌کردند. او، آقای میران سرابی، صاحب نانوایی، از تابلوی دکانش پیدا می‌شد.
در استان‌ها با چگونگی زندگی یکنواخت روزانه و وقایع کوتاه بیشمار، همبستگی‌های انسانی، دوستی‌ها و دشمنی‌ها میان مردم به صورت آشکار تر و خود به خود مشخص می‌شود. در یک نگاه بی‌زحمت، یک مرد با تناسب و پیری که با درشکه از جلوی نانوا عبور می‌کرد، ناگهان متوجه سرانجام سرانجام بخشیدند تا میران سرایی پشت دستگاه تر از وایستاده را ببیند. وقتی او در حال عبور از جلوی درشکه بود، با سلامی بلند توجه همه را به خود جلب کرد. صاحب دکان، در حالی که پاسخ سلام را می‌داد و با درشکه به سمت منزلش می رفت، با احترام آمیز صدا پرسید: “آقا شجاع، به کجا می‌روید، مطمئناً به خانه ؟
در حاشیه خیابان، پیرمردی نیم‌خیز و با دستی که بر روی کروک تکیه داده بود، به تعجب و نگرانی ادامه داد: آره، من دارم به اونجا می‌رم و به سرعت حرکت می‌کنم که دیر نشده باشم. اما عجیبه که شما هم خودتون اینجا پشت تر ایستادین یا من احساس اشتباه کردم؟! آیا امروز، سه‌شنبه دوازدهم ماه مبارک رمضان نیست؟ من فکر می‌کردم که امروز اعضای صنف – از روی توجه بی‌انگیزه‌ای که گذراننده به من کرد، جمله منقضی شد.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …