دانلود کتاب علویه خانم و ولنگاری

این کتاب یکی از مشهور ترین آثار صادق هدایت است و زندگی زنی بدکاره را روایت می کند که قصد دارد برای زیارت کردن راهی سفر شود. کتاب علویه خانم و ولنگاری اثر صادق هدایت است.

دانلود کتاب علویه خانم و ولنگاری

در وسط جاده مشهد در حوالی سکانا و دینمک، جماعتی از مردان و زنان در برف و گل و لای در مقابل پرده ای باز جمع شده بودند. پرده های کشیده شده از دو طرف فقط اجتماع یزید را نشان می داد. تختی بالای مجلس گذاشته بودند و یزید با لباس قرمز و عمامه بر آن نشسته بود و تخته نرد می زد. کنارش سینی شراب و سیب و گلابی بود. گروهی از اسیران صحرای کربلا با زنجیر و عمامه سبز و گردن خمیده و خلق افسرده در مقابل یزید صف آرایی کردند. سه سرباز با سبیل به گوش و پرهای قرمز روی کلاه. آنها نگهبان ایستاده بودند، شمشیرهایی در دستانشان کشیده شده بود، به سبک نظامی با شلوارهای کرکی داخل چکمه هایشان. جوان محجبه شال و عمامه سبز و نارنگی شتری و کفش های کثیف به سر داشت. انگار حلقه لباسش از مد افتاده است.
او لباس زندانی روی پرده را درآورد. مچ پایش قرمز و آبی بود
مثل چغندر یخ زده از زیر شلوارش بیرون آمد.
صورت چاقش از غرور سرخ شده بود
جوانی پوشیده بود و گوشه های لبش کبود شده بود. سرش را تکان داد
و در اعماق گلویش فریاد زد:
حالا از این پس مختار می آید و به اشکیارها می دهد و کف دستشان را می گذارد. خواسته های پرده داران را روی میز می اندازند – من چیزی نمی خواهم – من چهار نان آور دارم و اگر شورا می خواهد چهار جوان از چهار بلندگو چهار شمع روشن کنند. ، به سمت پرده فرورفتگی بروید و نگاهی بیندازید. مختار این بابا چی؟
این باعث از بین رفتن شهرت بد اخوان می شود. آن که چراغ اول را روشن کند، ما را عوض می کند، خدا به او صد در این دنیا بدهد و هزار تا در آخرت – کی می خواهد؟
آیا سنال را امضا کند؟
ای زیارت کننده! آه، خانم من! هه! اوه، مادربزرگ! آیا دوست دارید زیارت کنید؟ به صاحب این پرده نگاه کن، دستت را جلوی صورتت بگیر و هر چه می گویم بگو – بگو: ای صاحب شمر! لطفا به من بگو کیدل
در دستان او نفس بکشید، صورتش را بکشید یا هر چیز دیگری که می خواهید. میز تحریر با لامپ در دست
اگر خورد داری بده.
پول سیاه و سفید در یک دستمال کثیف
او را جلوی پرده روی زمین انداختند. مرد جوان خم شد و پول را گرفت.
آنها را روی انگشتانش گذاشت.
ان شاءالله که امشب تو دستت باشه مادربزرگ برو عزیزم برو! به شما پول می دهد. گرفتار حقوق نامرئی نشوید. به امام غریب قسم که در دوران تبعید مریض نخواهم شد. هر چه می خواهی بگو، هر چه داری، اسمت را بگو برو جوان! خدا خیرت بده هر که چراغ چهارم را روشن کند، به ضمانت آهو سوگند، خدا پانصد نفر به بدن او نمی دهد. یعنی خداوند عصای فقر و بیماری است.
لطفا توجه نکنید.”
زن چاق با موهای مجعد، پلک های باد کرده و صورت پر
مک پول را با تمرکز جمع می کرد. چادر مشکی دور سرش پیچیده اند تا زنبورها را نبرند، مقنعه ای روی سرش، گل کاسنی کهنه ای بر پشتش، روسری آگبانو بر سر و حاجی روی پاهایش . لبه های دندان موش از روی او تکان می خورد، مچ پاهای ضخیم از کمربند جیرش نمایان می شد، اما چادرش
پشتم گلی شده بود، سرم هم همینطور.
در همین حال، سولسی با لهجه ترکی از بالای گاری فریاد زد:
باشه بریم ”
خانوم چاق بازگشت و نگاهی زهرآلود به باگلیچ کرد و آخرین قطره طلا را بیرون آورد و به گوشه کمرش بست و گفت:
او کودک 2 ساله خود را در آغوش گرفت و دست کودک کوچک دیگری را گرفت.
به صاحب پرده اشاره کرد. پرده ها را تا کن…

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …