این کتاب جذاب و دوست داشتنی به نویسندگی مهدی پرتوی داستان های شیرین و آموزنده ای را برای برای کودکان و نوجوانان شما به تصویر می کشد.
دانلود کتاب قصه های کلیله و دمنه
- بدون دیدگاه
- 1,237 بازدید
- نویسنده : مهدی پرتوی
- دسته : داستان , آموزشی
- زبان : فارسی
- صفحات : 124
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مهدی پرتوی
- دسته : داستان , آموزشی
- زبان : فارسی
- صفحات : 124
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب قصه های کلیله و دمنه
- کتاب اورجینال و کامل
- قبل از دانلود فیلتر شکن خود را خاموش کنید
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب قصه های کلیله و دمنه
روزی روزگاری خوش و پر برکت ، یک مرد پارسا در یک چمن زار سرسبز و زیبا نشسته بود و در کنار رودخانه ای زیبا ، آرامش می یافت . همین لحظه ای که او در این آرامش بود، گربه ای ناگهان در حال حمله به یک بچه موش بود . زاهد با دیدن این صحنه ناگوار ، با تاسف به قلب دردناک بچه موش نگاه کرد و سپس آن را از دست گربه نجات داد . سرانجام، این مرد با دل تنگ ، بچه موش را در برگی پنهان کرد و با خود به منزلش برد ، با امیدی که خانواده بچه موش اذیت نشوند .
مدتی بعد مرد پارسا از خدا عاجزانه درخواست تا موش کوچولو را به یک خانوم کوچک تبدیل کند . دعای او قبول شد و موش کوچولو به دختری کوچک تبدیل شد . او دختر بچه را به یکی از شاگردانش تحویل داد و از او خواست تا سرپرستی این دختر را قبول کند . مدت ها بعد دختر کوچک به خانومی زیبا تبدیل شده بود . در یکی از روز ها مرد پارسا پیش خانوم جوان رفت و گفت : « تو دم بخت هستی . هرکی رو که دوست داری انتخاب کن و من تو را به او می دهم . » دختر گفت: « من می خواهم کسی را که تواناتر و با شکوه تر از بقیه باشد برای ادامه زندگی انتخاب کنم . » مرد پارسا نگاهی انداخت و خندید در همین حین گفت : « تو خورشید را می خوای . » دختر با غرور پاسخ داد : « بله ، آفتاب را می خواهم . » مرد پارسا او را به سمت آفتاب هدایت کرد و گفت : « این دختر زیبا در آرزوی شوهری با شکوه و تواناست . از تو می خواهم که با این دختر جوان ازدواج کنی . »
خورشید روشن قهقهه زد و در همین حال جواب داد که موجودی وجود دارد که می تواند حتی از من هم برتر باشد ، در آینده ، کسی که مرا می پوشاند و نسیم نور من را از دست انسان ها می گیرد ، از من تواناتر خواهد بود . در همین حال ، ابری تیره ظاهر شد و آفتاب را پوشانده و روز را به شب تبدیل کرد . مرد پارسا به سوی ابر رفت و به آن گفت : ” ای ابر تاریک ، دخترک زیبا به دنبال همسری قوی و قدرتمند است . من از تو درخواست می کنم که با او ازدواج کنی .
ابر با گریه ای عمیق ، اظهار کرد : ” ای کاش اینگونه نبود ، اما فردی وجود دارد که قوی تر از من است و مرا مثل پرگاهی به هر سویی که خواسته ببرد .” ناگهان ، باد به شدت وزید و ابر سیاه را فراری داد . مرد پارسا به باد گفت : ” ای باد قوی ، آیا موافقی که با این دختر زیبا و جوان ازدواج کنی و خوشبخت شوی ؟ ” باد پاسخ داد : ” ای مرد پارسا ، من فردی را می شناسم که حتی من نمیتوانم در برابر او مقاومت کنم . آن فرد کوهی است که پایدار و محکم است . هر وقت که من به سوی او میآیم ، مرا در بر می گیرد و مانند خاک پای خود ، مرا زیر سلطنت خود می نهد . ”
مرد پارسا به کوه قوی نیرومند گفت این خانوم زیبا و جوان می خواهد ازدواج کند ولی شرط ازدواجش این است که همسر قوی و نیرومند مثل تو داشته باشد ، تو حاضری با این دختر زیبا و جوان ازدواج کنی ؟ کوه نیرومند و قوی آهی در دل خودش کشید و به مرد پارسا پاسخ داد ظاهر من را نبین تو فکر می کنی که من از همه با عزمت تر و نیرومند تر هستم ولی اینطور نیست موش ها من به این عزمت را با دندان های تیزشان سوراخ می کنند و برای خودشان خانه ایی امن و محکم می سازند …
خانوم جوان با شادی درونش به مرد پارسا گفت : این کوه حرف درستی می زند موش از همه نیرومند تر است .
مرد پارسا به موش گفت آیا با این خانوم جوان و زیبا ازدواج می کنی ؟
موش به مرد پارسا پاسخ داد ما موش ها فقط با هم ازدواج می کنیم .
خانوم جوان با ناراحتی که در وجود خود داشت به مرد پارسا گفت خواهش می کنم می خواهم دوباره موش شوم .
مرد پارسا هم برای بار آخر از پرورگار بزرگ خواست تا او را به موش تبدیل کند و خداوند هم قبول کرد. در آخر این دو موش دوست داشتنی ازدواج کردند و سال های سال در کنار هم به خوشی و خرمی زندگی کردند .