درباره ماهی کوچکی است که بخاطر شوق دیدن دریا ریسک می کند و برای رسیدن به رهایی آماده سفری بلند می شود و تجربه های زیادی را بدست می آورد. کتاب ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی می باشد.
دانلود کتاب ماهی سیاه کوچولو
- بدون دیدگاه
- 640 بازدید
- نویسنده : صمد بهرنگی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 46
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : صمد بهرنگی
- دسته : داستان
- زبان : فارسی
- صفحات : 46
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب ماهی سیاه کوچولو
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب ماهی سیاه کوچولو
شب بود. دوازده هزار فرزند و نوه او در قعر دریا هستند
دور خودش جمع شد و داستان هایی برایشان تعریف کرد:
“روزی روزگاری، یک ماهی سیاه کوچولو با مادرش در رودخانه بود
زندگی می کرد. این نهر از دیواره های سنگی کوه بیرون آمده و وارد آن می شود
دره جاری بود. خانه ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاه بود. زیر
سقفی از خزه. شب آن دو زیر خزه می خوابند. یه ماهی کوچولو
در دلش مانده بود که برای یک بار هم مهتاب در بیاید
خانه آنها را ببینید! 3
مادر و فرزند از صبح تا شام به دنبال همدیگر می آیند و گاهی با هم قاطی می شوند.
ماهیهای دیگر میکشتند و به سرعت، یک جا، میروند و برمیگردند.
این کودک در نوع خود بی نظیر بود – زیرا از بین ده ها هزار تخمی که مادر گذاشته بود – به تنهایی
این بچه سالم بودچند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکرت بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی
و با اکراه رفت و برگشت و بیشتر.
گاهی از مادرش عقب می افتاد. مادر فکر می کرد که بچه هایش حوصله شان سر رفته است
به زودی از بین می رود اما نگویید درد چیزی نیست.
دیگر است! 4
یک روز صبح زود، قبل از غروب خورشید، ماهی کوچولو مادرش را از خواب بیدار کرد و گفت:
“مادر، من می خواهم چند کلمه با شما صحبت کنم.”
مادر خواب آلود گفت: جون، هنوز وقت می گیری! کلمات تو
بعدا بریم قدم بزنیم، بهتر نیست؟”
ماهی کوچولو گفت: نه مادر، دیگر نمی توانم راه بروم. باید از اینجا باشه
من خواهم رفت.
“حتما باید بری؟” گفت مادرش.
ماهی کوچولو گفت: بله مادر، من باید بروم.
مادرش گفت: بالاخره این صبح زود کجا می خواهی بروی؟ 5
ماهی سیاه کوچولو گفت: می خواهم بروم ببینم نهر کجاست.
میدونی مادر من ماه هاست که به پایان جریان فکر می کنم و هنوز
که هنوز آنجاست، من نتوانستم به چیزی برسم. از دیشب تا الان
من گیج نشده ام و به همه آن فکر کرده ام. در نهایت خودم تصمیم گرفتممن می روم تا انتهای جریان را پیدا کنم. می خواهم بدانم در جاهای دیگر چه خبر است
این هست.”
مادر خندید و گفت: بچه که بودم خیلی اینطور فکر می کردم.
پایان زندگی من! جریانی که آغاز و پایانی ندارد. همینه که هست! جریان
همیشه صاف است و به جایی نمی رسد.»
ماهی سیاه کوچولو گفت: بالاخره مادر عزیز، مگر همه چیز همین است
تموم میشه؟ شب به پایان می رسد، روز به پایان می رسد. هفته، ماه،
سال…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست