دانلود کتاب مثنوی معنوی

مثنوی معنوی یکی از آثار برجسته مولانا جلال‌الدین محمد بلخی است که به زبان فارسی سروده شده و شامل شش دفتر می‌باشد. این کتاب به موضوعات عرفانی، اخلاقی و فلسفی پرداخته و داستان‌ ها و حکایات متعددی را در خود جای داده است. مثنوی معنوی از جمله آثار مهم ادبیات فارسی نیز محسوب می‌ شود.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

از خاکستر نفاق کم کم آتش حسادت مریدان ساده برخاست و پدید آمد. دیدند مولانا، آن عارف کامل و مفتی ممتاز، مریدی ناشناخته در لباس پوشیده شد و در حضور او غرق شد و اصلاً به آنها توجهی نکرد. این آتش حسادت را در آنان برافروخت و به فتنه جویی پرداختند و آشکارا و نهان شمس را لعن کردند و او را ساحر و جادوگر خواندند و به خودبزرگ بینی او فحش دادند و خود را بالاتر و بهتر از او پنداشتند. از این رو از توجه مولانا به شمس و نادیده گرفتن شمس شکایت کردند.

همه عصبانی شدند و به یکدیگر گفتند: «رئیسی که همه از اصل و نسبش خبر دارند، چرا باید از ما اطاعت کند؟»
او عادل بود و از کودکی به دنبال خداوند بود.
مجلس مریدان از این بحث ها داغ شد و همه تشنه خون شمس الدین بودند.
شمس که از سخنان و اعمال تند دانش آموزان تنگ نظر و خودخواه و نیز تعصب کور و متعصب کونیه ناامید و عصبانی شده است، چاره ای جز ترک مدرسه نمی بیند.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

از این رو در روز پنجشنبه 21 شوال سال 643 میلادی قونیه و قونیه را ترک کرد و بدین ترتیب این خورشید علم و حقیقت نور طلایی خود را از این شهر گرفت و از سواحل دمشق شروع به درخشش کرد.
لطفا دوست من را از این مرد دور کنید.
بگذار عاشقان از لانه پرواز کنند

شمس در پرده غیبت افتاد و مولانا نیز در آتش فراق ناآرام و ناآرام شد به گونه ای که دیگر توجهی به احدی نداشت و همیشه در درون خود بود. مریدان ساده لوح دیدند که رفتن شمس باعث کم توجهی مولانا به آنان نشد، بلکه احساس انزوا، تنهایی و ایثار را در آنان افزایش داد. از این رو یکی پس از دیگری نزد او آمدند، بهانه جویی کردند، استغفار کردند، از اعمال و کردار زشت و زشت و زشت خود اظهار توبه کردند.

نزد رئيس آمدند و التماس كردند: مرا ببخش، ديگر نترس. توبه کنید و احسان ما را بپذیرید، هر چند از روی نادانی گناه کرده باشیم، جانشین خود سلطان ولد و جمعی از یارانش را به دمشق فرستاد. او پیام های صمیمانه و پرشوری از جمله «خورشید جهان نورت را از سرما خوردگان دریغ مکن، بلکه سرزمین عزاداران را با نور خود روشن کن» برای او فرستاد. سلطان ولد فوراً به دستور پدر با یاران باوفایش به راه افتاد و از دشتهای خشک و بایر و هامون در سرما و گرما سخت گذشت و شهرها و روستاها را پشت سر گذاشت.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

آنچنان مست و مسحور زیبایی خورشید بودند که درد و خستگی این سفر طولانی و سریع به شیرینی شهد و عسل بود. بی وقفه در بیابان دوید، همه را دست کم گرفت، گرمای راهش چون گل بود، چون هزار نعمت از هر زبانی، شعله گرما و سختی سرما، آن را مانند شکر و خرما کرد. رسول مولوی سرانجام به هدف خود رسید و پیام قلبی خود را با عزت و احترام به شمس رساند. و این حافظ و راهنما و خورشید جهان نور حق و هدایت تصمیم گرفت با عشق و دلسوزی به قونیه بازگردد.

سلطان ولد شکر این نعمت بزرگ را به جا آورد و یک ماه بر زین شمس راه رفت تا به قونیه رسید. تابش خورشید بر مردم قونیه می تابد و سردی زمین را با گرمای خود از بین می برد. مولانا از گرداب غم و زاری و آه خداحافظی رها شد و باغ دلش در نسیم تازه صبحگاهی دوباره شکوفا شد حتی مریدان گستاخ و شوخ چشم عذرخواهی کردند و طلب بخشش کردند. غروب ممتد بر کسی اثری نگذاشت و اثری برجای نگذاشت. این وضعیت مدتی ادامه یافت، اما شعله های حسادت دوباره در میان شاگردان شعله ور شد.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

طبع وحشی تیز شد و بدی را به دل و خرمن دین زد. لذا پیمان شکنی کردند، بهانه های قبلی را فراموش کردند، یک سری دشمنی ها و کینه توزی ها را برانگیختند، جفا و آزار شمس را تجدید کردند و راه نابینایان را طی کردند. شمس از رفتار و کردار نامعقول این شاگردان خودخواه خشمگین شده بود و به آسیب آنها اهمیت نمی داد، از سلطان ولد شکایت کرد و گفت: مؤمنان نیز به خاطر نماز و ریا، ایمان خود را ترک کردند و در گوشه ای نشستند.

می‌خواهند بین من و مولانا فاصله بیندازند و بعد به خوش‌گذرانی و شایعه‌پردازی بپردازند، اما حالا می‌دانند که من کجا هستم، چه بر سرم آمده است و این سفر چقدر طول می‌کشد، من بدون کسی می‌روم دانستن ، همه می گویند مرده یا کشته شده است. حالا من می خواهم بروم تا همه بیهوده دنبال من باشند.

چون مدت زیادی است که می مانم. او می گوید هیچ کس نمی داند من کجا هستم، هیچ کس به من نشان نمی دهد که قطعاً دشمن را می کشد و این کلمه را چندین بار تکرار می کند تا اینکه بالاخره بدون هیچ صدایی از قونیه خارج شد و ناپدید شد، اما معلوم نشد چه بر سرش آمده است یا چه اتفاقی برای او افتاده است.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

تاریخ و نحوه وفات او برای کسی معلوم نبود، زیرا هیچ کس درباره او چیزی نگفت و اثری از او به کسی نرسید. جنون مولانا شب و روز در تالار می رقصید. مولانا وقتی شمس را ترک کرد ناآرام و ناآرام شد، ناگهان عقلش را از دست داد و نگران شد و روزها و شب هایش را در تالار به رقص و آواز می گذراند. شب و روز در سالن می رقصید و مثل چرخ می چرخید.

اضطراب و آشفتگی او به بحث شهر تبدیل شد. همه مردم شوکه و متحیر شدند. چنین مفتی و رکنی که مرجع سؤالات و نیازهای مردم است و با قضاوت و فتوا به امور آنها می پردازد، چگونه در همه جای شهر غوغا شد؟! این ستون و مفتی اسلام چیست؟ چه شهری؟ بلکه با گذشت زمانها و اعصار در دو گوشه محصور شد: شیخ و امام.

هیفا، رئیس ما در دام این دلوی بی نام افتاده است. آواز خواند و به شام ​​رفت. این جنون و بی قراری به جایی رسید که تعادلم را از دست دادم و دیگر قونیه را محل زندگی نمی دانستم. پس ناگهان به راه افتاد و قونیه را ترک کرد و به شام ​​و دمشق رفت و جمع کثیری از شاگردان، اعم از مردم عادی و خاص، اعم از ثروتمند و غیر متمول، به دنبال او رفتند.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

آواز خواند و به شام ​​رفت
به دنبال آن هم پخته و هم خام
هنگامی که خورشید این رهبر دنیوی بر سواحل دمشق طلوع کرد، گرمای معنوی آن، دلهای سرد و کسل کننده این سرزمین را گرم کرد و مردم را به قدری مجذوب کرد که در درخشش درخشان آن غرق شوند.
او همه را مجذوب و مجذوب خود کرد

همه دیوانه شدند
اما مردم آن دیار نیز شگفت زده شدند و با خود گفتند: او کیست و چقدر بزرگ است که این خورشید عرفان و معنا در نور او می چرخد ​​در این میان مردم قونیه نیز در حسرت فراق تا هستند. آنها حتی برای بازگرداندن مولانا به سلطان روم عریضه نوشتند.

مثل کبوتر رفت و مثل کبوتر برگشت
مولانا هر چه در دمشق جست و جو کرد، شمس را نیافت و مجبور شد به قونیه بازگردد. او در این سفر روحی و معنوی، شمس را به شکل و جسم نیافت، بلکه واقعیت شمس را در درون خود دید و دریافت که آنچه او به دنبال آن بود، وجود داشت. و در همان حال شمس بر او ظاهر شد و این سفر معنوی را به کمال مطلوب خود رساند. این یک کیک جاده بود، اما بعد به پرواز حقیقت تبدیل شد. به یک قطره تبدیل شد و تبدیل به اقیانوس شد. ذره بود، خورشید شد، خورشید تمام شد.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

شمس تبریز از نظر بدنی فاصله داشت اما آن شب او را ندید.
فهمید که در خودش مثل ماه است، جسم و جان ظاهر شد، هر دو یک نور هستیم.
به روم برگشت، قطراتش زیاد شد و دریا شد، او را نیافت، زیرا او اینگونه شد و او مانند کبوتر رفت و من برگشتم.
از عشق به حق تعالی تعالی پیدا کرد.

او آنچه را که دنبالش بود پیدا کرد
افلاکی می نویسد: حضرت مولانا شمس الدین را شخصاً در دمشق نیافت، بلکه عظمت او در معنا بود و در خود چیز دیگری یافت».

مولانا به قونیه بازگشت و رقص و گوش دادن و آواز خواندن را از سر گرفت. قوال ها و خوانندگان را به جای خود دعوت می کند، آواز می خواند و می نوازد و در گوش دادن غوطه ور می شود، پیر و جوان، خارق العاده و ساده، بالغ و نابالغ نیز مانند ذرات زیر آفتاب می چرخیدند و می چرخیدند.
پیر و جوان، هوا رقص ذرات بود.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

در برابر خورشید عشق از جان
او با جمعیت به سمت دمشق رفت
سالها به این ترتیب گذشت و باز این حال و هوای آفتاب حقیقت بر سرش فرود آمد و سرش هندوستان را در خواب دید و با جمعیت رفت و جمعیت به دنبال او رفتند.

چند سالی ماند، باز هم از روی عشق.
او با جمعیت به سمت دمشق رفت
او ماهها در دمشق ماند، بی قرار و بی حوصله، به دنبال خورشید بود، اما هر چه تلاش کرد و تلاش کرد، خورشید فراز خود را پیدا نکرد.

شام و علمای آن و دیگر اشراف و عوام در مدتی که در سرزمین دمشق بود، از سر صداقت و عشق کامل شاگرد و غلام او شدند. اما او به این چیزها توجه نکرد. در نهایت چاره ای جز بازگشت به وطن نداشت.

صلاح الدین زرکوب
لقب او شاه صلاح الدین بود
مولانا بر اساس عقاید عرفا و صوفیه معتقد بودند که جهان هیچ گاه خالی از مظاهر حق نیست، بلکه حقیقت در هر جلوه ای آشکار و آشکار است. در میان مظاهر، این تجلی اتمی واجد شرایط تجلی عالی است.

دانلود کتاب مثنوی معنوی

حال باید دید خورشید جهان از کدام ساحل پدیدار می شود، از کجا طلوع می کند و بر زمین شمس تبریزی غروب می کند، از کدام مشرق طلوع می کند و از حضور کی پدیدار می شود.
شیخ صلاح الدین زرقوب خود به این شایستگی و موفقیت دست یافت و توانست خلأ شمس را تا حدودی پر کند.

صلاح الدین مردی ساده و بی سواد از مردم قونیه و زرگر بود، اما بی دانش و سواد. حتی کلمات را اشتباه تلفظ می کرد. او با قلعه، قلعه و مرد مقتول صحبت کرد.
افلاکی در این باره صحبت می کند. همچنین می گویند روزی امام مولانا دستور داد کلید را برای او بیاورند و روزی فرمودند فلانی را کشته اند.

برا فدوری ممکن است گفته باشد که در مورد قلعه باید گفت و حق دارد. گفتی دقیقاً همین را گفتی و دقیقاً همین را گفتی. اما به احترام عاطفه معشوق، همانطور که یک بار به شیخ صلاح الدین مختاره گفت، گفتم: اکثر نام ها و کلمات از ابتدای پیدایش طبیعت همیشه برای مردم ابژه بوده اند. مولانا هفت سال در اوج هیجان و سردرگمی به همین حالت ادامه داد.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ما یک موتور جستجوی کتاب هستیم
اگر کتاب شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

کتاب در حال بارگذاری لطفا صبر کنید …