این کتاب رابطه عاشقانه میان یک دختر و پسر جوان را روایت می کند. کتاب نخستین عشق اثر ایوان تورگنیف است.
دانلود کتاب نخستین عشق
- بدون دیدگاه
- 148 بازدید
- نویسنده : ایوان تورگنیف
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی
- صفحات : 211
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ایوان تورگنیف
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی
- صفحات : 211
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب نخستین عشق
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب نخستین عشق
در آن زمان بیست و پنج سال داشتم، همانطور که میدانید، مدت زمان زیادی از آن روزها گذشته است. تازه به آزادی و استقلال دست پیدا کرده بودم و به خارج از کشور سفر کردم، اما نه برای کسب تجربه پختهای، بلکه صرفا برای تجربه زیبایی های خلقت. آن زمان جوان و سرحال بودم و نگرانی های زندگی هنوز مرا محاصره نکرده بود، همه چیز را با آسایش انجام می دادم و فقط به رشد و پیشرفت فکر میکردم. در آن دوران به فکر نمیافتادم که انسان محدود و زمانی برای رشد و پیشرفت خود دارد. لذت جوانی مانند شیرینی است و فکر میکند آن همان نوازش ضرورتآینده است، اما روزی میرسد که حتی نان هم کافی نیست. اما در نهایت، چه فایدهای دارد در این باره بحث کرد؟
بدون هدف خاصی، من به سفر میپرداختم. هرجا که حال می کردم ، میماندم یا به سمت دیگر حرکت میکردم، همین طور که هوس دیدن اشخاص نو و ناشناخته برایم فراهم میآمد. تنها دیدن افراد ناشناس برایم جذاب بود و از تماشای ساختمانهای جالب و مجموعههای آثار باستانی لذت میبردم. اما دیدن خدمتکاران و پیشخدمتان احساس دلتنگی و خشم در من ایجاد میکرد. در شهر درسدن، احساس میکردم که دیوانه خواهم شد. طبیعت تأثیر بسیاری بر من داشت، اما زیبایی معمول آنرا دوست نداشتم. نمیخواستم که طبیعت مرا با خود بچسباند. بلکه از زندگی با مردم لذت میبردم، زندگی شلوغ آنها و گفتار و رفتارشان جذابیت خاصی برایم داشت. همیشه از مخاطبان بازارپرسی و شاداب لذت میبردم، آنقدر که هر جا میرفتند، من هم به همراه آنها میرفتم. حتی وقتی فریاد میکشیدند، من هم پا به پای آنها بودم و لذت میبردم که تماشاگر فعالیتهایشان باشم.
بازدید از انسان ها را خیلی خیلی دوست داشتم … باید بگویم که نه تنها لذت بردم از دیدار آنها، بلکه با تجسس زیاد خوشحالی آنها را تماشا میکردم. اما نگرانم که این موضوع من را از مباحثه دور کند. بالای بیست سال در شهر کوچکی در سواحل چپ رود رن در آلمان ساکن بودم. قصد داشتم تنها باشم، زیرا تازهترین عشقم که با او در معدنهای آب معدنی آشنا شده بودم، به تازگی درگذشته بود. او یک زن فوقالعاده زیبا و زیرک بود، و همچنین با جذابیت و شوق، با من و هر کس دیگری بازی میکرد. در ابتدا، مرا تحریک و خیلی خیلی انگیزه می داد ، اما بعد به خشونت دل میبست و از من دور شد و با یک فرد پرجلوه دیگر رابطه برقرار کرد. به راستی، زخم درونم به اندازهای نبود که وحشتآور باشد، اما حس کردم وظیفه من است که زمانی تنها و در حالت ناراحتی بمانم – ای جوانی! چطور ممکن است که خودت را بازی ندهی؟
به همین دلیل من در شهر “ز” اقامت کردم؛ زیرا شهریست که در کنار دو تپه بلند واقع شده است، با دیوارها و برجهای قدیمی، درختان سپیدار و پل پرشیب روی رودخانهای جاری و درخشان که به رودخانهی رن میپیوسته است. و البته، از همه مهمتر، شرابهای فوقالعادهاش که بسیاراً در ذائقهام میچسبید. پس از غروب خورشید (در ماه ژوئن)، دختران زیبا و خوشرویان با موهای کهربایی آلمانی در کوچههای باریک شهر میگشتند. و هرگاه با بیگانهای برخورد میکردند، با آوازی دلنشین سلام میکردند. و بعضی از آنان حتی زمانی که نور ماه از پشت ابرهای بلند خانههای قدیمی منور میشد و سنگفرش پل زیر نور آن میدرخشید، محو نمیشدند.
شب هنگام، من عاشق پرسه زدن در شهر بودم. ماه در آسمان صاف، شهر را زیر نور خود مینمود و همه چیز در تابش ملایم و آرامش بود. صدای ناقوس گوتیک، از بالای آسمان، به رقص افتاد و برایم شفاف و درخشان بود. شعلههای نورانی سوزان – که از جنس آلمانی بودند – زیر پنجرههای تاریک و پیچ در خانههای سرسبز سوسو میزدند. این منظره واقعا دلنواز بود.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست