این شاهکار فوق العاده بیانگر زندگی پسر کوچکی به نام هری پاتر است که یک روز یک سنگ جادویی را پیدا می کند حال باید از آن در برابر پادشاه تاریکی ها محافظت کند. کتاب هری پاتر و سنگ جادو اثر جی کی رولینگ می باشد.
دانلود کتاب هری پاتر و سنگ جادو
- بدون دیدگاه
- 879 بازدید
- نویسنده : جی کی رولینگ
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 350 + 251
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : جی کی رولینگ
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی, انگلیسی
- صفحات : 350 + 251
- بازنشر : دانلود کتاب
- ترجمه فارسی و انگلیسی قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب هری پاتر و سنگ جادو
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب هری پاتر و سنگ جادو
صحنهٔ غیر عادی آن روز با یک گربه شروع شد که به نظر می رسید دارد نقشه ای را در ذهنش مطالعه می کند .او بدون اینکه بفهمد چه دیده است ، سریعاً نقشه را از دست داد و به سمتی که گربه نگاه می کرد برگشت . این بار گربه را در کوچهای ایستاده دید ، اما هیچ نشانی از نقشه ای یا هر چیز دیگری نبود . احتمالاً تصوراتش پریشان شده بود . چند بار چشم هایش را فرود آورد و به گربه نگاه کرد . گربه هم به او زل زد و دوباره راهش را ادامه داد ، اما این بار ، گربه در آینهی ماشین را مشاهده کرد . گربه داشت تابلویی را مطالعه می کرد که روی آن نوشته بود ” پرایوت درایو آقای دورسلی ” . ” نه ، او دارد به تابلو نگاه می کند ، اما گربه ها قادر به خواندن نقشه یا تابلو نیستند . ” او روی صندلی ماشین جابجا شد و فکر گربه را به کار خودش برگرداند .
او به سمت شهر می رفت و فقط به سفارش عظیم دریلش فکر می کرد ، بدون توجه به چیز دیگری . در حاشیهی شهر ، ترافیک سنگین بود و چشمش به افرادی افتاد که لباس های عجیب و غریبی پوشیده بودند و توجه او را جلب می کردند . اصلاً از افرادی که لباس های عجیب می پوشیدند خوشش نمی آمد ، بهعنوان مثال ، جوانانی که لباس های مسخره می پوشیدند . آقای دورسلی به خودش گفت : ” حتماً این هم تازه مد شده و جدیده . ” منظره ای که دید باعث شد تا کاملاً از یاد دریل ها برود و با حالت عصبی انگشتانش را روی فرمان تکان داد . چشم اش به گروهی از این افراد افتاد که فاصله زیادی از او نداشتند و با شور و شوق با هم حرکت می کردند . آقای دورسلی زمانی که یکی از آنها را دید که شنل سبزی پوشیده ، بیشتر عصبانی شد زیرا فقط کمی از خودش جوان تر بود .
روش درست پوشیدن لباس برای آن ها به هیچ وجه متناسب با سن و سال آنها نبود . آنها به نظر وقیح و جلف می آمدند ! اما یک لحظه بعد ، به خود فکر کرد که شاید آنها در حال اجرای یک نمایش خاص باشند . حدسش درست بود . کمکم راه بندان از بین رفت و دقایقی بعد ، وارد پارکینگ محل کارش شد . دوباره تمام تمرکز او به کارش بازگشت . دفتر آقای دورسلی در طبقه نهم بود و او همواره پشت به پنجره نشسته بود . صبح آن روز اگر رو به پنجره نشسته بود ، نمی توانست به راحتی به کارش تمرکز کند . او جغد هایی که در آسمان پرواز می کردند ندید ولی رهگذران خیابان آنها را مشاهده کردند و با حیرت نگاهشان به آن ها مانده بود . اکثر آن ها حتی شب ها همچین جغد هایی ندیده بودند . با این حال ، آقای دورسلی از پرواز جغدها خبر نداشت و روز بعد نیز به کارهایش ادامه داد . او در محل کارش برای پنج نفر قاتی کرد و داد کشید . همچنین در گفتگو های روزانه با تلفنش بد اخلاقی می کرد .
او کلیه مباحث مربوط به افراد شنل پوش را کنار گذاشته بود ، اما وقتی در مرکز خرید نان به گروه دیگری از این افراد برخورد کرد ، مغزش رد داد و عصبی شد همینطور به آنها نگاه کرد و حتی خودش هم واقعا نمی دانست چرا این قدر از دیدن آنها ناراحت می شود . آن گروه هم با همان شور و هیجان به یکدیگر حرف می زدند . آقای دورسلی ، در حال بازگشت از نانوایی ، کیسه ای حاوی یک دونات بزرگ را در دست گرفته بود و وقتی از کنار آن گروه عجیب رد می شد یک چیز هایی شنید مانند عباراتی مبهم که درباره خانواده پاتر و پسرش هری می گفتند مدام بحث می کردند ، از ترس به حالت تعجب وحشت زده درآمد .
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست