این کتاب زیبا و دلنشین داستان مردی به نام رایموندو فوسکا را به تصویر می کشد که نفرین شده و محکوم به بقای ابدی است. کتاب همه می میرند اثر سیمون دو بووار نویسنده فرانسوی می باشد.
دانلود کتاب همه می میرند
- بدون دیدگاه
- 225 بازدید
- نویسنده : سیمون دو بووار
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی
- صفحات : 413
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سیمون دو بووار
- دسته : داستان , خارجی
- زبان : فارسی
- صفحات : 413
- بازنشر : دانلود کتاب
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود کتاب همه می میرند
- کتاب اورجینال و کامل
- این کتاب هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود کتاب همه می میرند
پارت اول
پرده مثل همیشه بلند شد؛ رژین سر خود را خم کرد و در حالی که چراغهای درخشان بر روی لباسهای رنگارنگ و لباسهای تیره و رسمی مردان نقش بسته بودند، لبخند زد. در ژرفای چشمان همه، تپش آبشارها و زیبایی بهمنها در تئاتر کهن بود حضور داشت؛ قدرت سنگینی که او را از زمین بالا میکشید و به سوی آسمان هدایت میکرد. دوباره سر خود را خم کرد، پرده پایین آمد و او دست فلورانس را در دست خویش حس کرد؛ با تعجب دست او را وا کرد و به سوی در رفت. کارگردان گفت: – پنج بار کف زدند که خوب بود. برای یک تئاتر شهرستانی کفایت میکند. او پلهها را به سمت سالن انتظار نزدیک شد و با دسته گل در انتظارش بودند؛ همین لحظه زمانی بود که ناگهان، در تاریکی تئاتر، از آسمان فرود آمد. اینقدر نامعلوم و ناشناخته بودند که مثل چهارده خدایی به نظر میآمدند. نمیتوانستی بفهمی کی هستند، اما در برابر همه این هستیها، متوجه میشدی که آنان مردمی بیارزش و باطنپوشان هستند. همان اقوام نکاتی را مطرح میکردند که از آنان انتظار میرفت و تحولات عجیبی به وجود میآورد.
استا خارقالعاده بودند و چشمهایشان از شور و شعف درخشان بود؛ مانند شعلهای کوچک که در لحظات ضرورت پدیدار میشد و هنگامی که نیازی به آن نبود، باهوشانه خاموش میشد. آنها فلورانس را نیز در دل خود جای داده بودند؛ از او مراقبت میکردند و با او صحبت میکردند، همانطور که چشمان خود را نیز برای او درخشان میکردند. رژین به خودش خشمگینانه گفت: “ممکن است دمگر هر دو ما را با هم دوست بدارد؟ آیا میتوان دو زن به اندازهای متفاوت مثل یکی با موی سیاه و دیگری با موی بور، با یکدیگر دوست باشند؟” فلورانس لبخند زد. او باور داشت که هیچ مانعی از آنجای نبود که بیندار، همانطور که رژین، استعداد داشته باشد و به همان اندازه زیبا باشد. روژه در اتاق منتظر رژین بود و وقتی وارد شد، او را در آغوش گرفت و گفت: “تو هرگز به این خوبی امشب بازی نکرده بودی.”
رژین گفت: “برای بسیاری از تماشاگران، عالی بود. آتی گفت: – واقعاً لذت برده بودند. همه به اندازه من از بازی فلورانس لذت میبردند.”
روی صندلی آرایشگری نشسته بود و شروع به شانه زدن گیسوان خود کرد. آسانتردست دکمههای پیراهنش را باز کرد. “فلورانس اصلا به من توجهی ندارد، باید بهش فکر نکنم”، به خودش گفت. اما در حالی که اینطور فکر میکرد، همچنان به او فکر میکرد و احساس خفگی در گلویش داشت. “آیا سانیه اومده؟” پرسید. “بله، ساعت هشت صبح از پاریس با قطار اومده، میخواد تعطیلات آخر هفته رو با دلین بگذرونه”، گفتنش. با واقعیت این حرفها، رژین ناگهان بلند شد و پیراهنش رو روی زمین افکند. به سانیه اصلا علاقهای نداشت، حتی کمی بهش مسخره میکرد؛ ولی با این حال، حرفهای روژه اونو ناراحت کرده بود. “باید ببینم موسکو چطور فکر میکنند در این مورد”، گفت. “خیلی چیزایی به فلورانس میده”، روژه گفت. “سانیه قبول میکنه که موسکو وجود داره؟”
روژه پاسخ داد : به نظر می رسد او از این موضوع بی خبر است. رژین هم همین احساس را دارم. در روایال منتظر هستیم. آیا مایل به خوردن یک گیلاس شراب هستید؟ بله، بریم. یاد نسیم های دلچسب رودخانه ای که به طرف کلیسای بزرگی که برج های فراوان و نقش های زیبا دارد می افتیم. این منظره باعث لرزه دل رژین می شود. اگر رزالیند موفق باشد، من دیگر به سفرهای روستایی علاقه ای نخواهم داشت. روژه با دستش بازوی رژین را فشار می دهد و می گوید: حتما موفق خواهد شد، تو هنرمند بزرگی خواهی شد. آنی می گوید: حالا هم هنرمند بزرگی هستید. واقعا ممنونم، روژه. روژه می گوید: نظر تو چیه؟ رژین شال خود را دور گردن می بندد و می گوید: نظر من چه تأثیری داره؟ باید یک نشانه ای وجود داشته باشد، چیزی… به عنوان مثال، هاله ای دور سر آدم ها وقتی کسی با ولادوزه است…
روژه با حال و هوای شادمانه اظهار کرد که البته نشانهای در کار خواهد بود، اما به هیچ نشانهای نمیتوان اعتماد کرد. او به همراه سخنانش، خوششانسی روژه را تحسین کرد و گفت: “تو خوشبختی که جاهطلبی در طبیعتت نیست.” سپس افزود: “اگر بخواهی، میتوانی مثل من باشی، اما روح تو از جاه خالی است.” روژه با لبخندی اظهار کرد: “من نمیخواهم مثل یک نماینده در تئاتر تاریک و خشک شوم، بلکه زندگیم را به سبک کاباره روایال زنده میکنم.” وقتی وارد اتاق شدند، چشمان روژه به دوستانش افتاد که دور یک میز نشسته بودند. او با حسادت به فلورانس نگاه کرد و شعور او را در نگاههای آنها دید. فلورانس لبخند کودکانهای زد و روژه با دیدن این صحنه، خودش را به تفکر فرو برد. او تکرار کلمات سانیه را در ذهن خود داشت و به خود میگفت: “فلورانس و سانیه هر دو اشتباه میکنند.”
اینکه من هیچ زمانی نمیتوانم خودم را با دیگران مقایسه کنم، هیچگاه به این معنا نیست که بیارزش هستم. هر فردی استعدادها و ارزشهای منحصر به فردی دارد. دلیلی ندارد که خودم را در آینه دیگران ببینم. الیزابت ریچل، هنرپیشه برجسته فرانسوی و کلود دوزه، هنرپیشه مشهور ایتالیایی، نمونههای درخشان ستارههای تئاتر اروپا بودند که هر کدام با استعداد و ویژگیهای منحصر به فرد خودشان، موفقیتهای بزرگی در دنیای هنر داشتند.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
لینکدین
پینترست